صب بیدار شدم. سم گفت : خوابت میاد هنوز؟ گفتم خوابم نمیاد ولی خسته ام! دوباره خوابیدم و دوباره خواب دیدم و بار دوم خسته تر بیدار شدم. حس کوه کندن دارم صبح ها. 

کلافه نشستم رو تخت و گفتم اه ذهن مشوش من. از بیرون صدای خوردن قطره ها میومد. فک کردم بارونه دیگه. رفتم مودم رو روشن کردم و برگشتن. دیدم قاب پنجره پر از گردالیای سفیده! داره برف میاد. 


پ.ن:در نیمی از زندگی ام خواب میدیدم مادر پدرم میخواهند از هم جدا شوند و غصه میخوردم. حالا چند وقتی است خواب میبینم قرار است دوباره باهم زندگی کنند اینبار حتی توی خواب ها هم غصه نمیخورم. فقط عصبی میشوم و قیل و قال راه می اندازم. توضیح میدهم که به مجرد اینکه نزد هم برگشتید من برای همیشه خواهم رفت! توی خواب با مشت به در میکوبیدم و میگفتم:کارتن خواب شدن رو برا همین روزا گذاشتن دیگه!

ارامش از زندگی ام چکه میکند. کنار وایستید ارامشی نشوید!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها