دیشب ساعت ۲:۳۰ صبح خوابیدم. ان هم با مدیت کردن و گوش دادن به موزیک! 
صبح تربیت بدنی داشتم. رکورد استقامت را هم زدیم و امتحانتش هم تمام شد. 
بعد کلاس مزخرف شیمی، کنفرانس ادبیات داشتم. کنفرانس را ترکاندم. در واقع خودم را خفه کردم و فهمیدم عده ای چه قدر میتوانند حسود و بدخواه باشند. 
سلول به سلول خسته ام. داشتم محبوب و ساغر را تا دم در غرب همراهی میکردم که زینب را دیدم گفتم برای جشن شب کمکشان میکنم. ساعت ۴ بود که رفتم برای کمک و ۶:۳۰ تمام توانم تمام شده بود. با سعید تماس تصویری گرفتم و حس کردم از دیدن چهره ام عمیقا لبخند میزند. 
 شب شام نداشتم. ناگت خریدم تا سرخ کنم ولی جزغاله شد. دوباره ناگت خریدم! تا سرخ شود دهانم سرویس شد. با گاز راحت نبودم و چند بار دستم را سوزاندم. موهای روی انگشت اشاره راستم گز خوردند و سوختند. در دل میگفتم شاهرخ خان کجایی ببینی من همین قدر در اشپزی مهارت دارم! ناگتی که خوردم خوشمزه ترین ناگت زندگی ام بود. گرسنه بودم و شکمم صدا میداد! سس سفید و نوشابه خوردم. از وقتی فهمیدم پرهیز غذایی شدید دارم اصلا مراقب غذا خوردنم نیستم. نوشابه و سس را مثل اب مصرف میکنم. به لحاظ روحی انگار هنوز با دنیا سر لج دارم و نمیفهمم چرا منی که اینهمه مراقب سلامتم بودم باید بیمار از اب درایم! 
شامم را خوردم و وسطش قرصم را. زانوهایم گز گز میکنند. شب را امدم اتاق هانیه اینها تا بخوابم. اتاق چهارنفره دنجی است با دیوارهای سبز! بعید میدانم دیگر هرگز به ان همه سر و صدا و کثافت اتاق شش نفره قبلی ام بازگردم.
باتری موبایلم رو به اتمام است و شارژر نیاورده ام. میروم بخوابم. 

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها