های ای قوم عجیب 

که نشانی از هیچ

موسومی سخت به گیسوتان نیست

 و سر هر پاییز اثری از غم سرماتان نیست

تا کجا میدانید غم گنجشکان را؟! 

و غم گیسوی، در اشک پریشان را ؟! 

های ای قوم عجیب قایق کاه گلی ام در دریا حل شده است

کشتی باربری تان دیشب، راهی خانه و ساحل شده است

چه عجیبید شما 

از منم میل شنیدن دارید؟ این همه حال برای تو هاست، باز هم نیش گزیدن دارید؟ 

من خرابم نفسم کنج گلو دق کرده است

و شنیدم اسمان، سر رنجاندن من در جنگ است

که شما را چه شده است؟ خنجری سفت کشیدید به ما 

و به خاکستری بخت خاکستر ما بدبینید

کم کم الودگی تهران را زیر سر سرفه های ما میبینید

خنده هامان کم شد، دلتان شور افتاد؟! 

با دو انگشت شدید هر بار گونه هامان را کشیدید: بخند! 

جمع و جور کن این اشفته حالی را، بخند! 

هان ای قوم عجیب کاش میشد یک شب بنشینید سر سفره ی افسردگی ام 

و بنوشید از باده ی این درد کمی 

دم دره، لب مرگ

لب دره، دم مرگ از بالا 

ترس افتادن از پرتگاه هم کافیست

 که بفهمید جهان بد جاییست

 و من و قایق کاه گلی بر بادم

 خوشحالیم، 

قعر دره، کف مرگ.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها