از مطب دکتر که امدیم بیرون سرم را تکیه دادم به دیوار کنار اسانسور و گریه کردم. مامان به اولین زنی که امد و پشت سرمان ایستاد گفت:یکم خسته شده امروز! 

انگار که فکر ان خانم، خیلی مهم تر از اشک های من باشد! اصرار کرده بودم کسی همراهم نیاید، بفرمایید این هم نتیجه اش!


پ.ن: همین که دیشب نرفتم پیش بچه ها یعنی با زمین و زمان سر جنگ دارم و همچنان با خوردن تقی به توقی گریه ام میگیرد. چه قدر ادمها عجیب اند. محبوبه لا به لای حرف هایش گفته بزرگ ترین چالش زندگی اش همان کنکور بوده و حالا مدام به من متذکر میشود که چه قدر ناشکرم. عزیز من! شمایی که غرق در نعمت و ارامش و تندرستی بزرگ شدی، شمایی که سایه پدر مادر داری، شما لطفا لال شو. بگذار ما با اب خوشی که هرگز از گلویمان پایین نرفته، به ناشکری بپردازیم. 

همین حالا یادم افتاد که جمعه است و بنا بود بروم دربند. میروم لباس بپوشم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها