مادر بزرگم لباسی که برایش خریده بودم را دوست داشت. برگشتنه برایشان نان سنگک داغ هم خریدم. به اقای نانوا که انگار زیرلفظی میخواست گفتم عجله دارم و بعد با تر و فرز ترین حالت ممکن نان ها را با سلیقه تکه تکه کردم. 

مسیر را به سرعت برگشتم و یک تکه از نان ها را هم به پسرک فال فروش تقدیم کردم. عضلات توأم پاهایم درد گرفته بود.  کتابخانه هم نرفتم (دیر شده بود) و کوله ای سنگین را بی خود در پیاده روی های طولانی به شانه کشیدم! در واقع حوصله نداشتم بایستم کنار خیابان و برای ربع ساعت پیاده روی ماشین بگیرم. قبلا برایتان گفته بودم ماشین گرفتن در شب چه قدر سخت شده!؟وقتی رسیدم خانه دیدم دماغم از سرما بی حس شده و لپ هایم هم گل انداخته.

ارزشش را داشت و خوشحالم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها