بچه های گل توی خونه! از انجایی که دختر بودن جرم است، تنها بودن جرم تر و شب جرم ترین؛ من که امشب _ در بازه پنج تا هفت غروب_ تنها بیرون بودم حسابی مجرمم. حالم بد بود. انقدری که حتی نمیدانستم دارم کجا میروم.

به خودم که امدم دیدم مترو حقانی پیاده شده ام. از پله ها بالا میرفتم که حس کردم پسر سمت چپی علاقه دارد کنار من راه بیاید. کمی بعد ندیدمش. دوباره دیدم کنارم است و شانه به شانه ام می اید. سر کوچه(!؟)مترو دیگر نبود. تپه اول را از جایی که کسی بالا نمیرفت بالا رفتم و توی جمعیتی که به سمت پل میرفتند قل خوردم. برای انکه مطمعن شوم پشت سرم نیست کنار نیمکتی نرسیده به پله های تپه بعدی ایستادم، کیفم را روی نیمکت گذاشتم و زیپش را بستم. پشت سرم بود. جلو رفت و ان طرف تر پله ها ایستاد. مطمعن شدم گذاشته دنبالم. میخواهد ببینم بالا میروم یا نه. رفتم بالا و باز کنارم امد. شانه به شانه! دو تا پسر جلویم بودند. پسر سمت راستی کنار رفت و من سریع تر بالا رفتم. جلویم توی میدانگاهی یک دسته پسر بودند که من فکر میکردم این توله سگی که دنبالم افتاده با انهاست. یکی از پسرها داشت میگفت به گمونم اشتباهی اومدیم. من به سرعت از مسیر همیشگی ام که از وسط شیب یکی از تپه هاست پایین رفتم و افتادم توی راه اصلی پل. به خیالم تا انها راه را پیدا کنند به گرد پایم هم نمیرسند. باورم نمیشد ولی چند لحظه بعد دوباره سمت چپم بود و داشت می امد! ایستادم. وزنم را انداختم روی پای راستم و پای چپم را کج گذاشتم (ژست همیشگی ام است). برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفتم وایسا ببینمت بچه! رفت. هی برمیگشت پشت سرش را نگاه میکرد و من هم پشتش _ به فاصله ۱۰_۲۰ متر راه میرفتم. ان تکه مسیر که پله ای و چوبی میشود پر از ادمهایی بود که داشتند در جهت عکس برمیگشتند.

پسری دست دختری را بالا گرفته بود و سر به سر هم میگذاشتند. به من که رسیدند پسره گفت:بیا اینم_اشاره به دختره_ با خودت ببر تنها نباشی. خندیدم. 

توی همین لحظه او دوباره عقب را نگاه کرد و خنده ام را دید. چند قدم بعد دخترک خطاب به پسر گفت باهاش میرما! دستم را به عقب و به سمتش دراز کردم و به خنده گفتم:بیا با خودم بریم! اینا لیاقت ندارن! 

امد و دستم را گرفت. داشتیم میخندیدیم که دوستش برگشت وگفت کجا میرین شما دوتا؟ بدش من بابا! گفتم باهاش مهربون باش و دست دختر را ول کردم. گفت:مهربونم. یک دانه از ان افرین هایی که به رامین یا علیرضا میگویم گفتم و گذاشتم بروند. 

پسر جلویی هنوز عقب را نگاه میکرد. به ورودی پلکه رسیدیم صاف رفت و در کنج ترین کوچه سمت چپ ایستاد. رفتم ایستادم پیش پایش و گفتم: بهت یاد ندادن دنبال ناموس مردم راه نیافتی؟ با هنذفری اش ور رفت و طوری وانمود کرد انگار صدایم را نشنیده و گفت بله؟ من که میدانستم اتفاقا خیلی هم خوب شنیده، گفتم:حالا من یادت دادم! 

داشت چیزهایی میگفت که صدات رو بیار پایین منو اینجا میشناسن. من به شما کاری نداشتم. الانم برو  و اینها! در جواب همه حرف هایش طوری که یعنی بنال ببینم، میگفتم خب!؟ اخرش هم گفتم: ببینم دنبال من افتادی دهنت صافه. حواستو جمع کن.

 از پله ها پایین امدم. دیدم که ضرب قدم هام محکم تر شده و چانه ام را بالا گرفته ام. عینکم را از لای موهایم برداشتم و با لب های غنچه شده و چشم های ریز به چشم زدم. احساس غرور و قدرت میکردم.

قرار بود این انتهای پست باشد ولی نیست! 

من هنوز هم نمیدانستم کجا میروم. از شیب دار هایی که به دایره های بالای پل میروند بالا رفتم و پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. 

مدت طولانی از بالا به اتوبان و ماشین ها خیره شدم. بعد رفتم سمت گنبد مینا. مسیر پر از زوج های جوان بود. برای یک لحظه دلم خواست یکی از دوستانم انجا باشد تا وارد همان ورژن مسخره و شادم شوم و از این هوای افسردگی خارج. توی گزینه ها اریان به نظرم رسید. همین قدر نشدنی. 

کمی بعد مسیرم را به سمت بنفشه ها کج کردم. و فکر کردم به کسی چه! اصلا من با بنفشه ها هم بسترم. یک دانه بنفششان را با شست و اشاره نوازش کردم. جلوتر ایستادم و کمی به ورزشکاران توی پیست اسکیت خیره شدم. از سراشیبی پایین رفتم و در مسیر عکسش دور زدم تا پشت سرم را ببینم. مطمعن شدم کسی دنبالم نیست. گنبد مینا را تا نیمه دور زدم و رفتم سمت حوض ها. دفعه پیش روی سکوهای کنارپله ها نشسته بودم و مدیتیشن کرده بودم. این بار از یک طرف صدای روضه و عذداری از بلندگو پخش میشد از پشت سرم صدای سوت می امد، از سمت چپ صدای خنده ی بلند چند پسر و پارس سگ. جای مدیت نبود. برگشتم. پشت سرم یک سری پسر سوت میزدند. روی سکوها که نشستم انها رفتند. برگشتم سمت گنبد مینا و از خلوتی عجیب ان حوالی ترسیدم. دوباره پیست اسکی را نگاه کردم، کمی هم به اتوبان و برگشتم روی پل. حدس بزنید که را دیدم؟ همان دوست عزیز. از گوشه چشم و زیر عینک به چشم هایش زل زدم. چند لحظه خیره نگاه کردیم. خدایا باورم نمیشد! ولی دوباره افتاد دنبالم. 

از سطح شیب دار بالا رفتم، مسیر عادی را جلو تر رفت و ایستاد. من هم ایستاده بودم و تماشایش میکردم. برگشتم پایین. مدتی پشت سرش راه رفتم. سرعتش را انقدری کم کرد که با خودم فکر کردم اگر ایستاد میروم و توی صورتش میگویم: از سلاح خودم که علیه خودم استفاده نکن بی مغز! خسته شدم. راهم را کشیدم و رفتم، نتیجتا جلو افتادم. راه چوبی خلوت بود. تا چشم کار میکرد پرنده پر نمیزند. خواستم روی نیمکت های نرسیده به راه بنشینم ولی به کتم نمیرفت بابت یک پسر که دنبالم افتاده خودم را اذیت کنم. امد، امد و امد. سه چهارتا پسر از کنارم رد شدند یکیشان گفت از این شیکا که درس خون و عینکی ان. 

دندان عقل چپم را با زبان لمس کردم. 

مدتی بعد از من جلو افتاد. اواسط مسیر انقدر خلوت شد که من جرعت نکردم جلوتر بروم. ایستادم. فاصله مان حدود ۵ متر بود. وقتی عقب را نگاه کرد و دید ایستاده ام ایستاد و گفت:خانم؟ شما قصد بدی دارین؟ 

صدایم را بلند کردم: قصد بد رو تو داری که امشب منو کوفتم کردی بیشعور!

گفت من که کاری نکردم! چرا کوفت؟

_ بهت یاد ندادن دنبال ناموس مردم راه نیافتی؟ 

_ بیا اینجا یه لحظه. یه لحظه بیا اینجا. 

_ ببین! من رزمی کارم. بیام اونجا دهنت سرویسه. اگه مردی تو بیا اینجا. 

رفت! و رفتم دنبالش:اگه مردی وایسا شتک شو بعد برو. 

پل چوبی تمام شد و یکهو ادمها زیاد شدند. شاید باورتان نشود ولی از سراشیبی تپه ها به سرعت بالا دویید و در رفت! 

من خسته شده بودم. تا رسیدن به پله ها توی راه اصلی ماندم. به میدانگاهی که رسیدم اطرافم را پاییدم:نبود. 

رفتم پایین و از دکه برای خودم اب انبه خریدم. از پله های مترو پایین میرفتم که پسری توی صورتم گفت:هری پاتر! بابت شالگردنم بوده. 

عزیزانم! اینهایی که تیکه شان را می اندازند و میروند، قشر بدی نیستند. جاهل اند. تازه سرشان از اخور دبیرستان در امده، هوس نمک پرانی دارند. انهایی که دنبالتان می افتند و تیکه می اندازند یا میخواهند شماره بدهند هم. این دو دسته حداقل برای من ترسناک نیستند. میتوانم بفهمم جوانند، جاهل اند، دنبال دختر میگردند. میخواهند بلاسند. اگر با شعور باشند با گفتن لطفا مزاحم نشوید و اگر بیشعور باشند با گرفتن شماره هایشان دست از سرتان برمیدارند. ولی وقتی یک نفر بدون هیچ حرفی شانه به شانه کنارتان می اید شما فکر میکنید کیف زن است؟ قصد دست درازی دارد؟ میخواهد مرا بد؟ و اینها ترسناک اند. 

توی مترو باز اطراف را پاییدم، نبود. خوبی پسرها به این است که همان قدر که کنه میشوند و هر طرف را نگاه میکنی هستند، همان قدر هم یکهو نیست و نابود میشوند. 

دخترهای وطنم.قدیم ها خیلی هارت و پورتم زیاد بود که این مسخره بازیا چیه؟ چون ماشین تو خیابون هست از خونه نریم بیرون که تصادف نکنیم؟! ما زن ها هم از شب حق داریم! از تنهایی حق داریم! از قدم زدن های شبانه حق داریم! نداریم عزیزانم. نداریم. اگر این حجم از سلیطگی را ندارید هرگز شب ها تنها بیرون نروید. هرچند حتی این هم کافی نیست و من معتقدم در کنار تجربه ی سلطیگی شانس هم در کارهایم سهیم است. مراقب خودتان باشید. این هم از قصه امشبتان. خوب بخوابید. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها