چند لحظه انگشت هایم روی صفحه کلید معطل ماند تا مغزم منظم(!!)شود. معلوم شد دلیل نگرانی ام بابت دیدن شاهرخ چه بوده:کلاس ریاضی را مشغول مطالعه اناتومی بودم. بعد کلاس صاف وارد ساختمان خودمان شدیم و منتظر کلاس اناتومی. خواستم بروم بیرون که دیدم شاهرخ و دوست هایش دم در ایستاده اند. برگشتم و کنار محبوب نشستم. 

متاسفانه مدتیست فهمیده ام به شدت به هوای باز میل دارم و بیشتر از تایم کلاس ها نمیتوانم زیر سقف بمانم! امدم بیرون و از کنارشان رد شدم. نیمکت ها خیس بود و ایستاده، به مرور کردن جزوه ادامه دادم. وقتی برمیگشتم نبودند. یکهو در ساختمان باز شد و پسرمان تک و تنها امد سمت ما! گفت:سلام علیکم. 

اولش فکر کردم مخاطبش حسین اینهاست که پشت سرم بودند. بعد چون کسی جوابی نداد فهمیدم فاصله ام با حسین اینها زیاد شده و سلام علیکم را صرفا به صورت شخص خودم پاشیده است! واضح انکه من جوابی ندادم. 

شاهرخ دیر امد کلاس و استاد طبق انتظارمان از من درس پرسید! سوال ساده ای بود! پاسخ دادم و برای چند لحظه حس کردم مغزم خاموش شده! وقتی خواستم شکلات بردارم دیدم دست هایم به شدت میلرزد. 

شاهرخ که از در کلاس تو امد دیدم پیراهن سبز کمرنگی را با شلوار کرم یا شاید سفید پوشیده و رویش بارانی مشکی اش را. به پیشانی ام کوبیدم که ای خدا! اینا چیه میپوشی اخه پسر خوب! 

پالتو و شال و کلاهم با استقبال گرم بچه ها مواجه شده! لیلا و محبوب قبلا گفته بودند رنگش بهم می اید. امروز دنیا هم همین را گفت. روی نیمکت نشسته بودم که یکی از بچه های فضای سبز امد سمتم و گفت خواستم بهت بگم با این لباس خیلی گوگول و جذاب(کلمه جذاب برگردان فارسی واژه ی لاتین معرف حضورتان است) شدی! 

چند دقیقه بعد شکوفه گفت خیلی خانم شدی با اینا. و خب! الهی شکر. خودم توی دستشویی حس میکردم کلاهم باعث شده گودی زیر چشمم بیشتر به چشم بیاید. یک لحظه بی کلاه به خودم نگاه کردم و فهمیدم احتمالا این اواخر زیاد گریسته ام. 

لحظه ای که نگارش پست را شروع کردم با خوش حالی در افتاب روی نیمکت های دور حوض لم داده بودم و از شنبه ام لذت میبردم. انقدر دیشب بد خوابیدم که هرگز فکر نمیکردم بتوانم روز خوبی را داشته باشم ولی روز خوبی شد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها