داستان اسب چوبی را بعدا برایتان تعریف میکنم. رفتم بخرمش که اقای مغازه دار گفت تمام کرده اند! دست خالی از مغازه درامدم و سر راه برای خودم شیرینی خریدم. بعد رفتم کافه. صمد بهرنگی خواندم و پیتزا خوردم. قارچ بزرگی را جداگانه روی چنگال گذاشتم، به دهان بردم و مزه اش کردم! پرهیز غذایی دهانم را صاف کرده بود. خدایا! قارچ چه قدر خوش طعم است! از تمام ۴ برش چیکن الفردویم مزه همان یک قارچ زیر زبانم مانده و خواهد ماند. 

صمد یک داستان دارد _ اسمش را نگاه کردم که وقتی برایتان پست مینویسم بدانمش:) _ به اسم موش گرسنه. ان را که خواندم لبریز خنده شدم! خط اخرش نوشته بود:دماغ خواننده چاق و دلش شاد!

حس مثبتی که از داستان گرفتم انقدری زیاد هست که غرهایم را بگذارم و بعدا برایتان نقل کنم. 



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها