نمیدانم خواب چی ولی احتمالا دوباره تمام شب را تا صبح خواب دیده ام. متاسفانه از خواب که بیدار میشوم حالت ادمی را دارم که تمام روز را این طرف ان طرف دوییده. خسته، گیج و کرخت.

برای جمعه برنامه دربند را با بچه ها قطعی کردیم. 

شرحش اینکه من دوستداشتم پنج شنبه صبح باشد چون پنج شنبه ها تا نیمه شب همه دورهمیم و جمعه ها ساعت ۱۱ از خواب بیدار میشویم! 

یکهو یک سالار نامی امد وسط و گفت که ما پنج شنبه سرکاریم. جمعه صبح برویم. و قرارمان شد جمعه صبح. از دیشب تا به حال ذهنم درگیر است که سالار کدامشان بود! میدانم با او برخورد داشته ام ولی هیچ ایده ای ندارم که کیست! 

+عجیب شده ام! دیروز که تلفنی با رامین حرف زدم فکر کردم اتفاق مثبتی افتاده! چون بدون ضجه و مویه توانستم در مورد بیماری ام حرف بزنم. و در ادامه صحبت ها بلند بلند بخندم. [ البته وقتی برخاستم دیدم که دختر پسری به فاصله چند متر از من دارند جانانه و کش دار هم را میبوسند که باعث شد از صدای بلند و خنده های بلند ترم کمی احساس ناراحتی کنم. ]

خلاصه! من فکر میکردم اتفاق مثبتی افتاده و دارم با شرایط کنار می ایم ولی شب که با سعید حرف زدم دوباره زدم زیر گریه و راست راستش! خودم، از این حجم اشک ریختن خسته شده ام! 

کاش این وسط یک نفر به من میگفت سالار کیست! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها