بعد سینما، با اینکه خوش مسیر نبود ولی قصد همان کافه ای را کردم که پاتوق(!؟) رضا بود. چندباری عکس هایش را در اینستاگرامش دیده بودم و یادم هست… (کافه من سفارشم را گرفت و حواسم پرت شد، موقع حرف زدن من چهره اش را از صدای ارامم جمع کرده بود و عجله داشت) عرض میکردم و یادم هست توی وبلاگش نوشته بود سیب زمینی ویژه های خوشمزه ای دارد. ان سالها تازه برگشته بودیم تهران و خدا میداند من از رضا در ذهنم چه بتی ساخته بودم. به محض مستقر شدن در تهران اولین جایی که رفتم پارکی بود که او در ان عاشق شده بود. باید طبیعی باشد که با خودم عهد کرده بودم یک روز هم بیایم اینجا و سیب زمینی ویژه سفارش بدهم. قیمت های منو به چشم من زیاد می امدند و راستش، چند بار به در و دیوار کافه نگاه کردم تا مطمعن شوم اینجا همان _ پشت سرش را نگاه میکند_ جایی است که توی عکس ها دیده بودم! 

از شما چه پنهان ولی همان جا هم که به کافه من توضیح دادم دلم میخواهد داخل بشینم فقط دلم میخواست بروم ببینم ان نقاشی ای که رضا باهاش عکس می انداخت را میبینم یا نه! در واقع توی مپ زده که این کافه همان کافه است ولی نه اسمش همان است و نه دکورش. 

خدایا گوشی ام ۱۰% شارژ دارد. حوصله نمیکنم زنگ بزنم به مامان و بگویم کمی دیر میرسم خانه. 

گفتم ریاضی با هشت افتادم؟ فردا باید بروم دانشگاه پی بدبختی هایم. همین هم شد که وقتی منو جلویم بود از موکا و لاته صرف نظر کردم و با خودم گفتم:خوابت نمیبره، فردا صبح هزار تا بدبختی داری. 

کافه من ها و فروشنده های بلیط یک طوری از ادم میپرسند چند نفرید که زبانم بند می اید و انگار یک نفر عدد نباشم نگاهشان میکنم و میگویم:یک! یک نفرم. 

 

 

پ.ن:یکی از کافه من ها به شدت با شخصیت است. وقتی سس هایم را روی میز میگذاشت گفت خیلی خوش اومدین. الان هم که صداش کردم گفت:جان دلم! دمش گرم. نمیدانم چی میشد اگر همه مان با محبت باهم حرف میزدیم. 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها