از در دفتر خوابگاه که امدم بیرون پر بغض بودم. چند لحظه توی کنجی دیوار اجری ایستادم. یاد خودم انداختم که بچه ها به خاطر من قطار را از دست داده اند و منتظرند. اشک هایم را پاک کردم و به خودم مسلط شدم. دم در شکوفه گفت امروز دوبار دیدمت ولی تو منو ندیدی و من قبل اینکه بغضم بترکد از گیت رد شدم. کوی خوابگاه را رد کرده بودیم که به صدای بلند گریه گفتم خسته شدم. کمی طول کشید تا باز جمع و جور شوم. نزدیک های در خروج بودیم که گفتم: وای! حالا باز مامانم با یه سینی غذا میاد تو اتاق! بعد من نمیخورم قاطی میکنه!

محبوبه با همان لحن جمع و جور کن خودت رو گفت:خب بخور دیگه! چرا نمیخوری؟

باز بغضم گرفت:بابا محبوبه حالت تهوع دارم! قرصایی که من میخورم رو گاو میخورد اوق میزد به خدا!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها