پی وی سعید یک خروار غر زدم. مثل همیشه به مدل و شیوه ی خودش هوایم را دارد. اخیرا زیاد میگوید عزیزم و این کلمه اش به دلم نمیچسبد. حالا یک بار تلفنی برایش توضیح میدهم.

چهارشنبه هفته بعد، بند موسیقی محبویم را از نزدیک میبینم! خدایا خدایا خدایا! دلم میخواهد تک تکشان را بغل کنم. البته الان به نسبت اولین باری که در اجراهایشان حضور داشتم خیلی از تعصبات و حساسیت ها را ندارم. حتی مدیتیشن نمیکنم و برام مهم نیست با اهنگ ها غمگین یا مضطرب شوم. با این همه، هنوز نه من انقدر ازاد و رهایم و نه جامعه این اجازه را میدهد که زارپی بروم محسن را بغل کنم. خدایا! یکی از عکس هایش هست که با سیگاری در دست کسی را بغل کرده و دارد لبخند میزند. من هم بازی خب! کاش بغل کردن در فرهنگمان مثل سلام کردن بود! همان قدر رایج! همان قدر مهم! ما ادمهای تماسی کاملا تحت فشاریم! رسیدگی شود! بغل به میزان کافی، قربه الی الله! 

 

پ.ن:گو اینکه امروز فردا سیگار بکشم. نوعش را انتخاب کرده ام و شاید باورتان نباشد! من نمیدانستم چجوری میشود سیگار کشید! این را هم پرسیده ام. کارمان بعد یک عمر ورزش کردن به کدام جهندم دره ای رسیده واقعا! 

پ.ن۲:این بار واقعا رویم نمیشود حتی به رامین بگویم که دوباره دارم وبلاگ مینویسم! خاک عالم حقیقتا! 

پ.ن۳:منظره اتاق جدید را دوستدارم. گفتم از پنجره میتوانی دسته دسته کاکایی را در حال پرواز ببینی؟ من این منظره را حتی وقتی شمال بودیم هم از پنجره اتاق نمیدیم! 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها