بچه های گل توی خونه! دانشگاه ما کلی سگ دارد. و کلی باغ. 

یک بار با نرگس رفته بودیم توی یکی از باغ هایی که حوض دارد و اب کثیفش پر از ماهی گلی های جذاب است. از پشت درخت ها رد نشده و کاملا وارد راه فرعی نشده بودیم که یکهو صدای سگ امد. و یک دانه مشکی گنده بکشان دویید سمتمان! جفتمان ترسیدیم ولی من به سرعت ایستادم. شکلات بزرگی توی دستم و جلوی صورتم بود که همانجا خشکید! نرگس یک قدم عقب تر از من بود. چنگ انداخت به بازویم و من گفتم نرگس وایسا و نترس! ما ایستادیم و من چند بار جمله ام را تکرار کردم. ولی سگ همچنان داشت واق واق میکرد و به سمتمان می امد. از یک جایی به بعد که دیگر نمیدانستم جز ایستادن و نترسیدن چه غلطی میشود کرد، زل زدم توی چشم هایش و ؛ ایستاد! چند قدمی را ارام ارام عقب عقبی رفتیم و بعد بالاخره توانستیم بچرخیم و دور شویم. نرگس میگفت وای! چه خوبه دوستای این مدلی شجاع دارم و من میخندیدم. سر دلیری دارم. خداوند سر نترس همه مان را حفظ کند.  این هم قصه شب تان. خوب خوابید عزیزانم. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها