سژمانیوم



عجیبا غریبا! طبق عادت یهو صفحه بیان رو باز کردم، نام کاربری و رمزی که اصلا نمیدونم چی بوده رو طبق عادت زدم و یهو دیدم عه!!! وبلاگ دارم!!! عجب! پس که اینطور. پررررر حرفم این روزا! پررررر حرف! 

سلامی دوباره جهان وبلاگ. گرچه که هنوزم دوستت ندارم. 


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


میلم به خواندن نه، ذوقم به کتاب ها کم شده. همین کتاب فسقلی را هم که برای خودم خریدم بابت این بود که دیدم گزیده اشعار سرخپوستی است! با این همه باید قسمتی از پولی که برای خرید ویولن تهیه میکنم را برای خرید هشت جلدی هری پاتر بگذارم کنار.

اسب چوبی هنوز هم الویت دارد! باید اوای فاخته و زنگ ها برای که به صدا در می ایند را هم بخوانم. 

باید این ترم یک کوفتی تمام شود و من از شر خوابگاه و تغییر رشته و امتحانات کذایی خلاص شوم، تا تازه بفهمم با زندگی چه کارهایی میشود کرد! 

فعلا فقط میدانم دیگر دلم نمیخواهد ورزش کنم. حتی راستش با خوردن دلستر و نوشابه و مایونز مساله ای ندارم. انگار موجود بی منطقی دارد توی مغزم زمزمه میکند: من که دیگه سالم نیستم، دلیلی نمیبینم باز هم برای سلامتی تلاش کنم! 

سم قول داده اگر دختر خوبی باشم اخر هفته برویم دربند! دقیقا نمیدانم منظورش از دختر خوب چیست. فقط میدانم فردا باید بروم خرید. عطر همیشگی ام تمام شده. حداقل قسمت خوب قضیه اینکه نمیگویم من که صرع دارم، چه اهمیتی دارد چه بویی بدهم! 


تکلیفم را با ادمها نمیفهمم. هفته پیش زنگ زده بودم به محبوبه! میخواستم بگویم از شب قبل بیاید خوابگاه که صبح خواب نماند. و امتحان را غایب نباشد! انقدر با تلفنم بد برخورد کرد که دیگر اخر هفته ها زنگش نزنم!

دیشب هم با یاد همان برخوردش خبر ندادم که کلاس هشت صبح فردا را نمی ایم. امروز صبح خوابیدم تا ساعت نه و نیم. بعد زنگ زد و گفت که نگران شده. تا خود ظهر هم از دست خاموش بودن تلفنم دلخور بود و ناراحت.

من خسته ام. توی مغزم آتش بزرگی به پاست و من نشسته ام کف زمین گل الود، زل زده ام به آتش. گریه میکنم. توی تخت خواب _مثل حالا_ توی مترو و توی خیابان. 

روز نیمه سگی ام را در دانشگاه به سختی تمام کردم. ناهارم چلو جوجه با سوپ شیر و قارچ بود. چند قاشق خوردم که یادم افتاد نباید برنج بخورم. رفتم نان ساندویچی خریدم ولی تویش را با خیار شور ، کاهو و گوجه پر کرده بودند. صحنه ای که انها را خالی میکردم و نمیتوانستم بخورمشان به شدت عذاب اور بود. دیدن ضعف خودم عذابم میدهد. سخت.

حوصله پنهان کاری نداشتم. به ساغر گفتم که علت این پرهیزهای غذایی ام بیماری صرع است و نه سردی معده! گمانم از همینجاها اعصابم خرد شد.

از هفته پیش که مرگ را بغل گوشم حس کردم زندگی به طرز عجیبی برایم پوچ شده. افتاده ام دنبال اینکه ارزوهایم را از کوچک تا بزرگ براورده کنم. اولیش خرید اسب چوبی است. باید همان کرج میرفتم پی خرید اسب چوبی ام ولی به اصرار بچه ها رفتم انقلاب. برای خودم یک کتاب جیبی و برای محبوبه پیکسل خریدم. باشد که نگرانی امروز از دلش در بیاید. قسمت تلخ ماجرا اینکه اسب چوبی پیدا نکردم. 

حالم هیچ بهتر نشد. از انقلاب تا تیاتر شهر را پیاده رفتم و تهش باز توی مترو گریه کردم. ترد و شکننده ام این روزها. شکل برگ های پاییزی. امدم توی تخت که بخوابم. احساس بی پناهی میکنم. زیاد. 


داشتم توی گروه کانون ادبی، دنبال ای دی امیرحسین میگشتم. بالاخره باید یک جوری بگویم دوستدارم داستان های کوتاهمان را با هم شریک شویم. امیر حسین قد بلند است، نه چندان هیکلی. موهای اشفته فر مانندی دارد با لب هاش گوشتی بزرگ و خطی در وسط لب پایین. عینکی چشم های سیاهش را پوشانده و خش خاصی صدایش را. 

خلاصه! داشتم دنبال امیرحسین میگشتم که دیدم عکس ها سخت لود میشود، تلگرامم را روی عکسی رها کردم و امدم کمی وبلاگ چک کنم. ان وسط، یادم افتاد خودم وبلاگ دارم! همین. 


های ای قوم عجیب 

که نشانی از هیچ

موسومی سخت به گیسوتان نیست

 و سر هر پاییز اثری از غم سرماتان نیست

تا کجا میدانید غم گنجشکان را؟! 

و غم گیسوی، در اشک پریشان را ؟! 

های ای قوم عجیب قایق کاه گلی ام در دریا حل شده است

کشتی باربری تان دیشب، راهی خانه و ساحل شده است

چه عجیبید شما 

از منم میل شنیدن دارید؟ این همه حال برای تو هاست، باز هم نیش گزیدن دارید؟ 

من خرابم نفسم کنج گلو دق کرده است

و شنیدم اسمان، سر رنجاندن من در جنگ است

که شما را چه شده است؟ خنجری سفت کشیدید به ما 

و به خاکستری بخت خاکستر ما بدبینید

کم کم الودگی تهران را زیر سر سرفه های ما میبینید

خنده هامان کم شد، دلتان شور افتاد؟! 

با دو انگشت شدید هر بار گونه هامان را کشیدید: بخند! 

جمع و جور کن این اشفته حالی را، بخند! 

هان ای قوم عجیب کاش میشد یک شب بنشینید سر سفره ی افسردگی ام 

و بنوشید از باده ی این درد کمی 

دم دره، لب مرگ

لب دره، دم مرگ از بالا 

ترس افتادن از پرتگاه هم کافیست

 که بفهمید جهان بد جاییست

 و من و قایق کاه گلی بر بادم

 خوشحالیم، 

قعر دره، کف مرگ.



از در دفتر خوابگاه که امدم بیرون پر بغض بودم. چند لحظه توی کنجی دیوار اجری ایستادم. یاد خودم انداختم که بچه ها به خاطر من قطار را از دست داده اند و منتظرند. اشک هایم را پاک کردم و به خودم مسلط شدم. دم در شکوفه گفت امروز دوبار دیدمت ولی تو منو ندیدی و من قبل اینکه بغضم بترکد از گیت رد شدم. کوی خوابگاه را رد کرده بودیم که به صدای بلند گریه گفتم خسته شدم. کمی طول کشید تا باز جمع و جور شوم. نزدیک های در خروج بودیم که گفتم: وای! حالا باز مامانم با یه سینی غذا میاد تو اتاق! بعد من نمیخورم قاطی میکنه!

محبوبه با همان لحن جمع و جور کن خودت رو گفت:خب بخور دیگه! چرا نمیخوری؟

باز بغضم گرفت:بابا محبوبه حالت تهوع دارم! قرصایی که من میخورم رو گاو میخورد اوق میزد به خدا!



استاد سر کلاس راهم نداد چون پنج دقیقه دیر رسیده بودم. خدایا! این ریاضی کوفتی با هشت صبح شنبه اش! گریه ام را تا رسیدن به خوابگاه غورت دادم. توی راه به محبوب پیام دادم که اگر کلاس بعدی را هم نیامدم خوابیده ام. تهوع شدید دارم و تمام تنم داغ کرده. انقدر داغ که به محض زدن عینک بخار میگرفت! لباس هایم را در اوردم و شلوارک پوشیدم. عطر زدم و امدم روی تخت. 

محبوب جواب داد:میشه بس کنی!!!    خودتو جم کن سژمان!  قبل ده پاشو راه بیوفت ساغرم میاد.

ادمها عجیب شده اند، من خسته. 


پ.ن۱:اعصاب فولادین میخواهم این روزها. باید بروم دفتر خوابگاه برای تعویض اتاقم حرف بزنم. ان هم با چه قیافه و صدایی. 

پ.ن۲: به شدت طالب سیگارم. کار سم این روزها سخت تر از همیشه است. 


ایران مال که بودیم با یاسر میرفتن بیرون. پرسیدم دستشویی میرین؟ گفت نه. سیگاره. 
حالا دو ساعت بعده، تا گفتم دستشویی گفت اوه! نرفتی؟ از اونجا تا اینجا؟ بیا من همرات میام. 
این همه توجه و مهرش کاری میکنه که کنارشون به شدت احساس امنیت کنم. 
به هر زور و زحمتی هست با احسان دستشویی رو پیدا میکنیم. 
جلو آینه سم دستاشو میذاره رو لپام انگشت اشاره و شصتش رو از هم دور میکنه. میگه اره میدونم سخته. راست میگی خوابت بهم میریزه. بعدا هماهنگ میکنیم که دیگه شب با خانواده نریم بیرون. الان بخند. بداخلاق نباش. 
میام بیرون و احسان نیست، مرحله اول وا رفتگی لبخند! بعد میبینم که مرغ سوخاریم خام و بد مزه اس. با حسرت به سیب زمینی سرخ کرده ها نگاه میکنم. فکری و غمگینم. 
احسان میپرسه:چی میخوای ساجی؟
میگم : هیچی! به غذای نسترن چشم دارم! سعی میکنم قیافم رو از اون حالت فکری و غمزده در بیارم. 
بعد چند دقیقه میگه : مرغت خوب نپخته نه؟!
_ اره! ولی خوبه! دارم میخورم. 
فکری میشم که از اون سر میز چجوری فهمیده مرغم نپخته؟! 
یهو میگه : از چشات میخونم من. 
تعجب میکنم: اره! الان داشتم فکر میکردم از کجا میفهمید اینارو. 

++دارم معیارهای همسر اینده رو با شخصیت احسان تنظیم میکنم. ساچ عه گریت من ایز هی. خدا برا زن و بچش نگهش و این صحبت ها. 

+وسط غذا قرصم رو خوردم. نگاه ها کنجکاو بود ولی کسی نپرسید داروی چیه. تهوع شدید و مزخرفی بهم میده. باید بخوابم. احتمالا ریاضی رو حذف میکنم، قبل از اینکه استاد حذفم کنه. 

از مطب دکتر که امدیم بیرون سرم را تکیه دادم به دیوار کنار اسانسور و گریه کردم. مامان به اولین زنی که امد و پشت سرمان ایستاد گفت:یکم خسته شده امروز! 

انگار که فکر ان خانم، خیلی مهم تر از اشک های من باشد! اصرار کرده بودم کسی همراهم نیاید، بفرمایید این هم نتیجه اش!


پ.ن: همین که دیشب نرفتم پیش بچه ها یعنی با زمین و زمان سر جنگ دارم و همچنان با خوردن تقی به توقی گریه ام میگیرد. چه قدر ادمها عجیب اند. محبوبه لا به لای حرف هایش گفته بزرگ ترین چالش زندگی اش همان کنکور بوده و حالا مدام به من متذکر میشود که چه قدر ناشکرم. عزیز من! شمایی که غرق در نعمت و ارامش و تندرستی بزرگ شدی، شمایی که سایه پدر مادر داری، شما لطفا لال شو. بگذار ما با اب خوشی که هرگز از گلویمان پایین نرفته، به ناشکری بپردازیم. 

همین حالا یادم افتاد که جمعه است و بنا بود بروم دربند. میروم لباس بپوشم. 


لاک آبی اسمانی زده ام و با زرد گوشه انگشت اشاره چپم خورشید کشیده ام. بدم نمی اید وسط این پاییز مزخرف حس کنم خورشیدی هم وجود دارد و تابستان روزی خواهد امد! و به قول همینگوی:خورشید باز طلوع خواهد کرد. 

از پنج شنبه کذایی پیش، هنوز ترس مرگ توی تنم مانده. با فکر اینکه ایا تابستان امسال را میبینم یا چی، قلبم فشرده میشود و چشمانم پر از اشک. روزی از شدت این ترس خودکشی میکنم. هیچ بعید نیست. کدام احمقی گفته ما هفتاد سال عمر میکنیم؟ به سامان قسم که دور نیست هم فردا بمیریم! 


نباید مدل موی قبلی ام را عوض میکردم. در واقع ان لعنتی انقدر بهم می امد که حالا انگار گند زده باشم وسط سرم! 

تمام سرم، به طول یک سانتی متر مو دارد و چتری ها سه سانتی اند. حالم بد بود. از جلوی ارایشگاه رد میشدم و به خیال اینکه بی نوبت کوتاه نمیکنند رفتم تو. به خودم که امدم دیدم فیش کوتاهی دستم است! حالا فقط غمگین ترم. 

از در که تو می امدم فکر کردم همین که موضوعی جز موضاعات مزخرف قبلی برای بحث کردن و حرف زدن مطرح شده کافیست. حتی همین که غم تازه ای _ غم گند زدن به موها و قیافه ام_ را دارم یعنی فضا برای فکر های دیگر کمتر میشود. ده امتیاز به نفع ارایشگاهی که از جلویش رد شدم و ناگهان از موهایم ردش کردم! 


احساس میکنم نیاز دارم از همین نقطه تا وسط یخ و برف های قطب بدووم و بعد برای همیشه در یک غار برفی قایم شوم! دکتر قبلی گفته ۳۰% احتمال صرع و دکتر امروز گفته ۸۰% احتمال صرع. فعلا دعوت شده ام به یک روز بستری شدن و به فاک رفتن در بیمارستان. سطح حوصله و اعصابم به صفر مطلق رسیده. هیچ ایده ای ندارم که باید با زندگی ام چه کنم! 

چه قدر روزهای دیگر زندگی ام را با غم شکست عشقی و مشکلات کوفت و زهرماری زندگی ام گذراندم. خوابش را هم میدیدم ارزو کنم برگردم به دبیرستان نکبت بارم ولی سالم باشم؟ پروردگارا فشار روحی دارد جانم را میخورد! دلم یک هوار اغوش گرم میخواهد. 


اوایل پاییز بود که سرما خوردم. هنوز سرما خوردگی ام خوب نشده بود که درد دندانم شروع شد. ماه ها طول کشید تا چرک لامصبش تمام شود و بروم برای جراحی. فردای جراحی (پنج شنبه پیش) دوبار حالم بد شد. کتف و گردنم در اثر اینکه توی دستشویی زمین خورده بودم اسیب دید. شب توی بیمارستان تا نفس اخر گریه کرده بودم و کبودی دست هام هنوز از بین نرفته. شنبه وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. تا دیروز که دوشمبه بود دارو مصرف کردم و اثرات دارو ازارم داد. دیشب دوباره وقت دکتر مغز و اعصاب داشتم. موقع نوار مغز گرفتن انقدر حالم بد بود که فقط ارزو میکردم تمام شود! 
بعد ان بود که با تمام وجود درک کردم چرا بعضی ها وقتی میفهمند بیماری خاصی دارند و احتمال بهبودی کم است تن به درمان نمیدهند. مثل شخصیت اصلی فیلمی که حالا اسمش یادم نیست. 
صبح یادم نبود که دوباره وقت دکتر دارم. میخواستم دراز بکشم و ۳۰۰ صفحه باقی مانده سال بلوا را تمام کنم برای کنفرانس یک شنبه ام. حالا یادم افتاد ساعت یازده و نیم دوباره وقت دکتر دارم. دلم میخواهد گریه کنم و بچسبم به تخت. حالم دارد از شلوغی مطب دکترها، الودگی هوای تهران و رفتار های مامان بهم میخورد. 
دیروز به محض اینکه از در مطب خارج شدیم رفت و به خانم کنار دستی اش گفت:دکتر گفته احتمالا افت فشار بوده! خودمم فکرشو میکردم!
خبر جالب اینکه وقتی دکتر اول گفت صرع دارم، مامان گفت:خودمم فکرشو میکردم! 

پ.ن:زنگ زدم به بابا. بابت اینکه دیشب تماس نگرفته بود عذر خواست و من گفتم بله! خواستم بگم انگار نه انگار دو تا بچه هم داری! نه زنگی نه اومدنی نه هیچی!
وخامت روزگارم طوریست که با فکر کردن به هر گوشه اش میتوانم ساعتها گریه کنم. 

پ.ن۲:شاهرخ دیشب پیام داده :سلام سرکار خانم 
ادتون کردم تو گروه. برای بنده هم دعا کنید به شدت التماس دعا دارم. 
خواستم بگویم انقدر دنیا پایش را بیخ خرم فشار داده که اعتقادی به دعا نداشته باشم. اصلا من خودم دعا لازمم پسر جان! وسط این فاک فنای الهی! نوشتم:سلام. محبت کردین ممنون. 

پ.ن۳:دلم برای بچه ها تنگ شده. پنج شمبه تم یلدا داریم. امیدوارم سنگ از اسمان نبارد و بتوانم بروم! 
کاش با عرفان صمیمی تر بودم. دلم میخواهد تک تکشان را بغل کنم! 


انقدر شدت نفرتم زیاد است که وقتی چشم هایم را میبندم فقط صحنه هایی مصیبت بار از درد خودم را میبینم! صحنه هایی که احتمالا نبایست به خاطر داشته باشمشان. چند سالم بوده که تشنج میکردم؟ یک یا دو! طفلک معصومم! هربار از فرط نفرت _ از بانیان عذاب_ چشم هایم را باز میکنم! از دنیایی که این همه بی رحم با من تا کرده لجم میگیرد. متعجبم. احساس میکنم ظرف ظرفیت مصیبتم کاملا پر بود. صرع ، این نوگل نوشکفته، با ظهور دوباره اش لبریزم کرد. چه قدر زمانی که هوازی شدید کار میکردم و نفس کم می اوردم خیال میکردم در ورزش ادم کاهلی بوده ام و اگر چنان و بهمان ورزش میکردم این چنین نمیشد! تو ماه بودی ساجده ی من! ورزش کردنت هیچ ایرادی نداشت! فقط مریض بودی جان دلم. مریض! 

طفلک من که با فکر بیماری در ۱۹ سالگی گریسته بودم. عزیزم! ژن بعضی ها را با درد تنیده اند. با بیماری از بدو تولد! 


دیشب ده ساعت خوابیدم و همین باعث شد تا نیمه های روز سرحال باشم. از جایی به بعد امانم را برید و الان همچنان مست خوابم. 

برای اقای عاشق پیشه با محبوبه اسم گذاشتیم. با رامین سر حبیب به توافق رسیده بودیم ولی محبوبه گفت شاهرخ! و چه قدر هم شاهرخ بهش می اید. 

از انجایی که من دقت کافی و وافی را ندارم_ هرگز نداشته ام_ محبوب خاطر نشان کرد که شاهرخ قد بلند است و اوکی. ده امتیاز مثبت بر او. از ان طرف هم فاطمه زنگ زد و گفت برای طرح با شاهرخ حرف زده. گفتم خب به رویش می اوردی چه قدر بیشعور است و جواب تلفنت را نداده و اینها، که گویی رفتار شاهی جان کاملا توجیحش کرده بود. بچه مان بسیار ماخوذ به حیا تشریف دارند گویا. 

این وسط ها با فاطمه حرفشان به من میرسد و یک "زاده" ته فامیلی ام میچسبانند!! حالا به هر حال. همین ها از امروز. 


*عنوان از اهنگ جدید رستاک، صبح که سر حوصله بودم گوشش میدادم.


بابت موهای کوتاهم مجبور شدم دخترانگی هایم را بیشتر کنم. از صبح لاکم را ترمیم کردم، فکر لباس بودم، موهای صورتم را برداشتم، بالای ابروها را قیچی کردم و! ارایش کردم! انقدری دیرم شده بود و انقدری کرخت بودم که تا دم گیت ورودی مترو هم با نیم نگاهی به ساعت بخواهم از رفتن منصرف شوم. سه بار کاملا از رفتن منصرف شدم! سم گفت که باید ببرمت به زور هم که شده باید از این هوا درت بیاورم و همین کار را هم کرد! زنگ زده بودم به بردیا و گفته بودم با تاخیر می ایم ولی واقعا توی کتم نمیرفت یک ساعت دیر برسم. انقدر از دیدن بچه ها خوشحال بودم که نمیدانستم چه کنم. با بردیا دست دادم. نگران بودم عرفان مذهبی باشد و با دست گیر و گور داشته باشد ولی دستم را بردم جلو. کم کم دارد این توهم مزخرف تا بزرگ تر دست جلو نیاورده و اینها از سرم می افتد. دست بده ساجی جان. با هر که دوست داری دست بده! درسا را بغل کردم و رسیدم به جدیدی ها که یکهو نگاهم به ثنا افتاد! بی تفاوت به جمع و واااااای گویان از وسط جماعت توی بغل ثنا خزیدم. پسر کناری کمی نگاهمان کرد و بعد که دید من واکنشی نمیدهم سر به زیر انداخت. برگشتم و گفتم:سلام رصین داداش! چطوری؟

گفت چی؟! ثنا گفت این رضاس! رفتم توی اتاق و ادیب را دیدم. به ذوق دست دادم. سالار نامی هم بود که فقط سلامش کردم. لباس هایم را که عوض میکردم ثنا هم امد، درسا هم امد نوا هم امد و یکهو امدند ور دلم! خوشحال بودم که دوستم دارند. رفتیم بیرون و روی صندلی کنار نیکا نشستم. امشب فهمیدم خیلی تو دل برو و جیگرو و گوگول است. رضا رو به رویم بود و من هر از گاهی زل میزدم به صورتش که ببینم تفاوتش با رصین چیست! بعد که دیدم از نگاه هایم اذیت نمیشود گفتم اخه واقعا فرقت با رصین چیه؟ درسا را هم در بحث شریک کردم و از خجالتی نبودن رضا خوشحال شدم. 

بردیا اینها، تلوزیون را جمع کرده بودند و عوضش یک چیز کرسی طور پهن بود. بعد از معارفه رفتم نشستم کنار آریان روی همان کرسی طور و گفتم خب چرا اهنگاتو برام نمیفرستی مادر جون؟ 

بعد هم روی همان کرسی ماندگار شدم. سه راند که بازی کردیم آریان افتاد گروه مقابل و رضا و رصین امدند جایش. نمیدانم به رصین چه میگفتم ولی در همان حین وسط را خالی گذاشتم و گفتم بیا رضا جان مادر. بشین اینجا. رضا بین من و رصین نشست و اتفاقات تازه اینجا بود که نمکی شد. 


از جان ما چه میخواهی دنیا؟ نمیبینی از تمام عائله در دنیا همین یک سر را داریم؟ از جان ما چه میخواهی دنیا؟! دست های پنجه افتابش را قرق کردی و ان ته مانده خون نخشکیده در رگ هایش را مکیدی. من جواب تمام سوالات ارسطو را میدهم. از شب تا سحر پای حرف های ارشمیدس مینشینم و انقدر برای مولانا سماع میرقصم که از شمس و شموس بی نیاز شود. همه کاری میکنم و قسم که همه چیزا را هم اگر بفهمم باز نتوانم فهمید تو از جان نحیف نگارم چه میخواهی؟ مگر پاهایت چه قدر توان دارند که سالیان سال دراز است بیخ گلوی ما فشارشان میدهی و مگر گونه هایت تا کجا میتوانند دهانت را به قهقهه گشادی بر مویه های ما باز کنند؟ تو چرا خسته نمیشوی دنیا؟ جنس وجودی ات از چیست که خستگی ناپذیری؟ تزویر؟ تردید؟ مرگ؟  اه نه. حتم دارم از وحشت! تار پودت را با وحشت تنیده اند کثافت جهانم. وحشت. 


دلم تنگ بود. زنگ زدم علیرضا و خاموش بود. سعید را گرفتم. طبق معمول از خواب بیدارش کردم. قطع که میکردیم حال جفتمان بهتر بود. باید با بردیا هم تماس بگیرم. پنج شنبه صبح وقت ام ار ای دارم و این یعنی رنگ مو فنا شد. فقط امیدوارم بعد ان بتوانم بروم پیش بچه ها. دلم تنگ است. نیاز به تفریح و حضور در جمع دارم. احساس خستگی مزمن روحی میکنم. امروز که با بچه ها رفته بودیم باغ، رفتم نشستم زیر درخت و نگاهشان کردم که برگ و بلوط جمع میکردند. گفتم ازم عکس بگیرند برای وبلاگ. گیجم. دلم میخواست برای کلاس ازمایشگاه بروم قاطی اکیپ شاهرخ اینها ولی نه سر حوصله ام نه ازمایش هایمان یکی اند. 



یادمه یه بار "ع" تو گروه گفت حالم بده. به صد اصرار بچه ها گفت علت حال بدش دعوا شه. بچه ها همه مسخرش کردن. من گفتم ما که از حجم مشکلات بقیه خبر نداریم. قضاوتش نکنید. 

یکم بعد به" ع" گفتم با پدرم حرفم شد، از هوش رفتم. مسخرم کرد گفت: چه لوسی! هیچکس نبود بگه از حجم مشکلات ساجی خبر نداری که؟ 

وقتی من شکست عشقی خوردم، یه مشت ادم نفهم خوشی زیر دل زده دورم بودن که میگفتن اوووووه حالا مگه چی شده؟ همین؟ بابا اون پسره الان داره با صد تا مثل تو لاس میزنه تو نشستی داری غصه میخوری؟ هیچکس نبود بهم بگه اینا دوره داره رفیق. از چی میترسی؟ غصه هم مال ادمیزاده. بشین غصه ات رو بخور. بشین به حال خود رکب خورده ات زار بزن. حالت طبیعیه. به والله که طبیعیه. ناراحت باش. اره میفهمم. درد داره. 

چند ماه بعد وقتی نوسانی میشدم و به همون یارو پیام میدادم همه میریختن سرم که وااااای! دلت براش تنگ شده؟! بابا اصلا خاک بر سرت! دلت برا چیش تنگ میشه؟ عاشق چی این شده بودی تو؟ قیافه نداشته اش؟

هیچکس نبود بگه اره بابا میفهمم. حالا تا چند وقت همینه. هی دلت تنگ میشه پیام میدی. هی پیاماتو دیلیت میکنی. هی ال میشه بل میشه. از سرت میافته. یکم صبر بر خویشتن داشته باش بذار دوره اش بگذره. سرزنش نکنیا خودتو. به خدا همینه. فدا سرت. طبیعیه.

پس پسون فرداش هم که صرع گرفتم:هیچکس نشست بهم بگه اره میدونم. دنیا همش زده دهنتو سرویس کرده نه؟ میفهمم. حس میکنی چرا همش من؟ میگی مگه من چند سالمه؟

نقطه مقابلش دقیقا!  ادما تو اوج تلاششون نشستن گفتن برو خداروشکر کن میتونی اب اشامیدنی بخوری! سقف داری زیرش بخوابی! پول داری که بدی دکتر. چته انقدر گنده اش میکنی؟ انگار سرما خوردی رفتی دکتر داری میگی :اقای دکتر من دارم میمیرممم! جمع کن خودتو دیگه! وای چته همش غمگینی؟ چرا غذاتو نمیخوری؟

یه جوری مزخرفید شما ادما و یه جوری از درک فاقد، که ادم میمونه چی بگه! انگار ماهارو فقط برا اون حالت شاد و خندون میخواید و اگه پس فردا افسردگی گرفتیم اوکی بریم خوب شیم بعدش بیایم دیگه! شماها حوصله شنیدن غر و چسناله ندارین! خلاصه اره! شما که اولتیماتوم "جمع کن خودتو" به بقیه میدی، از حجم مشکلاتشونم خبر داری؟


سم میگه:دیوونه ای؟

_ نمیدونم!

_ دیوونه ای؟

_ نمیدونم! تو میدونی مغزم انتن نمیده. میدونی اگه این کارارو نکنم میشینم فکر و خیال میکنم. میدونی اگر فکر و خیال کنم حالم بد میشه. میدونی من ترسیدم سم. من ترسیدم. قدر یه خرس که تمام سال گرسنه بوده و داره با شکم خالی میره به استقبال خواب زمستونی! گیر نده سمی. این روزا گیر نده. بذا فکر و خیال نکنم. بذا از تصور خودم تو بیمارستان حالم بد نشه. 


++بله من لوسم. بله من جان دوستم، ترسویم، ترسیدم! شما هم اگر از دار دنیا فقط خودتان را داشتید ، اگر همه امید داشته و نداشته تان بند خودتان بود، اگر تنها عشق زندگیتان خودتان بودید؛ میترسید. تا بوده اینجا کسی جز بی کسی را ندیده ام. چون تو نگاری! چون تو تنها کسی هستی که ما داریمش. بایدم ترسید. از ترس از دست رفتن تنها دارایی مان. از ترس دیدن عذابش، رنجش، دردش، ضعفش… ضعفش…و ضعفش…

بله من ترسیده ام. دنیایم دارد در برابر چشمم شرحه شرحه میشود. ترسیده ام. به اندازه اخرین موجود جان سالم به در برده در کره زمین. 


++انقدر تهوعم شدید است که نمیتوانم چیزی بخورم. مامان دم در گفت باز خدارا شکر بیماری خاصی نیست. من خندیدم: میشه حالا خداروشکر نکنی!؟

پروردگارا! راستی راستی دارم از ترس سکته میکنم! بهترین سالهای زندگی ام؟ حق من از دنیا این همه عذاب باشد؟ 

ان وقت باید شاشید به هر چه هست و نیست! 


خب اخه چون تو نگاری! چون تو تنها چیزی هستی که ما داریم. 

تنها چیزی بودی که ما همیشه داشتیم. خب اخه چون تو نگاری! میمیرم برا اشکای رو گونه هات. 

من قوی ام قوی مثل شیر اثر نداره رو من تیر 

میپرسه اینجاست میگم نه

دلم میخواد کیوان وایسه جلوم کیوان بخونه


چه شب فرخنده ای! بیخواب شده ام، تهوع دارم و علیرضا یادش افتاده به لاس سطحی نچسب *بپردازد! اطلاعات بگیرد و به زور از داستان های زندگی خودش تعریف کند. حرف ها و مهارتش در مخ زنی مرا به شدت یاد فرید می اندازد. 

خداوندا! چه قدر از دست این جماعت گزیده شدیم تا معنی ریسمان سفید سیاه و ترس را فهیدیم


دیشب ساعت ۲:۳۰ صبح خوابیدم. ان هم با مدیت کردن و گوش دادن به موزیک! 
صبح تربیت بدنی داشتم. رکورد استقامت را هم زدیم و امتحانتش هم تمام شد. 
بعد کلاس مزخرف شیمی، کنفرانس ادبیات داشتم. کنفرانس را ترکاندم. در واقع خودم را خفه کردم و فهمیدم عده ای چه قدر میتوانند حسود و بدخواه باشند. 
سلول به سلول خسته ام. داشتم محبوب و ساغر را تا دم در غرب همراهی میکردم که زینب را دیدم گفتم برای جشن شب کمکشان میکنم. ساعت ۴ بود که رفتم برای کمک و ۶:۳۰ تمام توانم تمام شده بود. با سعید تماس تصویری گرفتم و حس کردم از دیدن چهره ام عمیقا لبخند میزند. 
 شب شام نداشتم. ناگت خریدم تا سرخ کنم ولی جزغاله شد. دوباره ناگت خریدم! تا سرخ شود دهانم سرویس شد. با گاز راحت نبودم و چند بار دستم را سوزاندم. موهای روی انگشت اشاره راستم گز خوردند و سوختند. در دل میگفتم شاهرخ خان کجایی ببینی من همین قدر در اشپزی مهارت دارم! ناگتی که خوردم خوشمزه ترین ناگت زندگی ام بود. گرسنه بودم و شکمم صدا میداد! سس سفید و نوشابه خوردم. از وقتی فهمیدم پرهیز غذایی شدید دارم اصلا مراقب غذا خوردنم نیستم. نوشابه و سس را مثل اب مصرف میکنم. به لحاظ روحی انگار هنوز با دنیا سر لج دارم و نمیفهمم چرا منی که اینهمه مراقب سلامتم بودم باید بیمار از اب درایم! 
شامم را خوردم و وسطش قرصم را. زانوهایم گز گز میکنند. شب را امدم اتاق هانیه اینها تا بخوابم. اتاق چهارنفره دنجی است با دیوارهای سبز! بعید میدانم دیگر هرگز به ان همه سر و صدا و کثافت اتاق شش نفره قبلی ام بازگردم.
باتری موبایلم رو به اتمام است و شارژر نیاورده ام. میروم بخوابم. 

سپهر تصادف کرد. من نرسیدم کتابم را تمام کنم. 

هول فردا برم داشته. همه مان صحیح سالمیم. من خوابالودم. ایده ای ندارم که کی قرار است کتاب را تمام کنم. 

نسترن با سپهر شوخی کرد که دم در بابت تصادفت دعوا شده. شوخی ناپسندی بود. سپهر ناراحت شد. نسترن ناراحت شد که سپهر ناراحت شده. 

من هیچوقت جنبه شوخی را نداشتم! خوابالودم و هنوز بیش از نیمی از یک کتاب چهارصد صفحه ای روی دستم مانده. اگر شوخی مسخره نسترن نبود، یلدای بدی نمیشد. 

خاطرم هست که باید از پنج شنبه پیش پست بنویسم. مرور ان لحظات حالم را خوب میکند. نشستم کنار اریان و گفتم میشه نارنجی نپوشی؟ یهو میبینی جامه ات رو دریدم و با جامه خودم عوض کردم! من یه رکابی این زیر پوشیدما، کارتو راه میندازه؟! اریان بچه خوبیست. دلم پیششان قرص است. کاش پنج شنبه ها کش می امد. 

اب نبات چوبی قرمزم تمام شده و نارنجی مدتهاست در کیفم مانده.

راننده اسنپ برگشتنه علی سورنا پلی کرده بود. خواستم ضبط را زیاد کنم و بعد یادم افتاد نگار عجب البوم قوی ای بوده. کاورش را میگذارم پروفایل. جواب پیامک سعید مانده. 

اب نبات نارنجی اصلا خوشمزه نیست. همین. میروم بخوابم. 


یکهو انقدری خوابم گرفت از روی تخت تکان نخوردم. حالا که بعد چند ساعت بیدار شده ام گیج، کرخت و بی حوصله ام. حالم مرا یاد علیرضا می اندازد. وقت هایی که از خواب ظهر بیدار میشد همین بود. حالا کدام گوریست این بشر؟ نمیدانم…هنوز حدود ۳۰۰ صفحه از یکی از کتاب هایی که فردا باید ارایه بدهم مانده! اه سمی. کاش خرس قطبی بودم! الان خودم را برای خواب زمستانی اماده میکردم و جواب MRI و کنفرانس فردا به کتفم بود. بله قبول دارم! خرس فطبی هم که باسی باید غصه اب شدن یخ و برف ها را بخوری! 

کاش حداقل تو دست داشتی سم. از خواب که بیدار میشدم این حالت خمور خمیده ام را میکشیدی توی بغلت. دنیا چه قدر ناچیز است. ما ادمها چه قدر تنها. 


*عنوان از هادی پاکزاد عزیزم. از وقتی بیدار شده ام در سرم اکو میشود.


گریه هایم که تمام شد زنگ زدم به بابا. بعد جواب پیام کری را دادم و یکهو بنا شد برویم بیرون. همان کافه همیشگی. 

حال جفتمان انقدری ناخوش بود که من بنشینم روی صندلی کناری اش و راحت غصه هامان را شریک شویم، وسط هاش هی بخندیم و کری هی بگوید هیس. من یک طوری که یعنی خب گور پدر صاحب کافه بگویم: ولشون کن بابا! خودمونیم دیگه. 

دم در بودیم که خواست زنگ بزند به سارا. به خودم یاداور شدم لوس بازی هایم را برای مغان تلنبار نکنم. شماره مغان را گرفتم و تا تماس من برقرار شد، تماس کری شروع نشده بند امد! بعدش هم انقدر کرم ریخت تا من هم تلفن را قطع کردم! کمی سمت خانه ما قدم زدیم. تیکه خوردیم و ماشینی که برای سه دختر جلویی مان ایجاد مزاحمت میکرد ایستاد، یک پسر از ان پیاده شد و کنارشان راه افتاد!  یکهو کری بازویم را گرفت و گفت وای! من چجوری این راه رو تنها برگردم؟ همان لحظه عرض پیاده رو را دور زدم، راه امده را بازگشتیم. زنگ زد به خواهرش و ادرس دقیق خانه دوستشان را پرسید. سر کوچه که بودیم از من پرسید:وای! گفتم پلاک چند بودن؟ چند دقیقه بعد گفت:خب دیگه تو برو! راهت دور میشه! گفتم بنده خدا! تو پلاکو یادت میره چجوری ولت کنم برم!؟ وسط کوچه ایستاد و خندید. وقتی رساندمش، خودم دیرم شده بود. رفتم سمت خیابان که ماشین بگیرم. همان اولش که دو تا پشت هم جلوی پام ایستادند حس کردم بیهوده کاریست! ماشین گرفتن سخت شده. ان هم در شب و با این همه الودگی نوری. مگر چه قدر های کنار خیابان زیاد شده اند که این همه ماشین جلوی پای ادم می ایستد؟!  اخرش هم پیاده راه خانه را امدم. سر راه زنگ زدم به رامین. بابت تلفن قبلی عذرخواستم. طفلکی. راست میگفت. هر بار صحبت میکنیم همزمان با ۶ نفر دیگر هم حرف میزنم! اینبار که کسی نبود هم رفتم نان خریدم! رامین داشت برایم حرف های مغانی میزد و من فکر میکردم چه قدر از داشتن دوستانم خوشحالم. فهمیده، مهربان و یار. از پله برقی پل هوایی که پایین می امدم گفته بود:حیف که من تهران نیستم! وگرنه برنامه ریزی میکردیم با هم دهنشونو سرویس میکردیم. 

لحنم لوس شده بود و تشکر کرده بودم. لحن لوسم را دوست ندارم ولی به بغض و گریه ترجیحش میدم. یاد ان قسمت فرندز افتاده ام که شیر فلکه چندلر باز شده بود و بند نمی امد. 

خانه که رسیدم با فکر مکالمه مان لبخند میزدم. مامان پرسید خوبی؟ گفتم اره. 


+خبرش رسیده شب یلدا قرار است با سپهر اینها باشیم. ای وای! ساعت خوابم گذشت!


وسط بل بشو روزگارم برام عجیب است که پس پدرم کجاست؟ و همیشه بوده اند ادم های کثافتی که نشسته اند زیرپایش و گفته اند: اولاد به چه دردت میخورد؟ ولشان کن! 

ادم های عوضی همیشه بوده اند نگار و من بغضم گرفته. چه قدر زندگی بی رحم است. با من یکی که تا سر حد مرگ! 


ادمیزاد چه حافظه لجنی دارد!!! یک عمر بعد از تمام شدن قصه مان، اهنگ زلف نامجو را گوش دادم. و درست الان یادم افتاد که تکه اولش را همیشه برایم میخوانده! پس من از ان همه شور و حال چه چیزی یادم مانده؟! انسان عجب موجود کرگدنی است. یاد گرفتی زندگی کنی ساجی من نه؟! با اسانس فراموشی!


دوم هم اینکه یک خروار گروه و کانال خفن توی تلفن همراهم دارم. دو تا پاکسازی طبیعت. یک دانه ی بسیار فعال حامی کودکان و خیریه ها. کانون ادبی و کانون خیریه دانشگاه. 

جز مورد اخر که واقعا برای پا گرفتنش پیاپی تلاش کردم، مجال شرکت در هیچکدام را ندارم! وقت دوباره کیمیا شده! هادی پاکزاد اهنگی دارند که میگوید ساعت ها شدن همه کاره و تازه باطری هم میخوان و اینا! راسن میگویی هادی جان. همیشه راست گفته ای. 

چرا زمان همیشه تنگ است نگار؟ مگر کنکور تموم نشده؟ اه. 


همین چند لحظه پیش از خواب بیدار شدم. هیچ نمیدانم سم قوی تر است که ببردتم کوه یا این کرختی عجیب سر صبحم که زیر پتو مچاله ام کرده. 

از دیشب فهمیده ام که منطق برنامه ریزی ام افتضاح است. 

کاکتوس ها نیاز به رسیدگی دارند

من نیاز به استحمام دارم

برای کنفرانس یک شمبه باید ۳۰۰ صفحه لبه تیغ بخوانم، پنجاه صفحه سال بلوا و یک عالم مطلب در مورد هر دو کتاب و سبک کلاسیک! 

استاد اناتومی گفته حتما ازم میپرسد و من هیچ نمیدانم اخرین باری که اتاقم را گردگیری و جارو کردم کی بوده! 

خیلی کار دارم سم. خیلی. و این وسط! میخواهم بروم دربند!!


پ.ن۱: تا یک شمبه و امدن جواب ام ار ای، از دکتر بازی مرخص شده ام. MRI ام تزریق داشت و من فهمیدم در یک بیمارستان خوب جوری رگت را پیدا میکنند که حتی ذره ای هم کبود نمیشود. 

پ.ن۲:پسر دیروزی که کارهای ریز MRI را میکرد، مرا یاد علیرضا می انداخت. پر واضح است که هیچ شباهتی هم بهم نداشتند. باز کدام گوری رفته این بشر. 


بابت موهای کوتاهم مجبور شدم دخترانگی هایم را بیشتر کنم. از صبح لاکم را ترمیم کردم، فکر لباس بودم، موهای صورتم را برداشتم، بالای ابروها را قیچی کردم و! ارایش کردم! انقدری دیرم شده بود و انقدری کرخت بودم که تا دم گیت ورودی مترو هم با نیم نگاهی به ساعت بخواهم از رفتن منصرف شوم. سه بار هم کاملا از رفتن منصرف شدم! سم گفت که باید ببرمت! به زور هم که شده باید از این هوا درت بیاورم و همین کار را هم کرد! زنگ زده بودم به بردیا و گفته بودم با تاخیر می ایم ولی واقعا توی کتم نمیرفت یک ساعت دیر برسم. 

انقدر از دیدن بچه ها خوشحال بودم که نمیدانستم چه کنم. با بردیا دست دادم. نگران بودم عرفان مذهبی باشد و با دست گیر و گور داشته باشد ولی دستم را بردم جلو. کم کم دارد این توهم مزخرف تا بزرگ تر دست جلو نیاورده و اینها از سرم می افتد. دست بده ساجی جان. با هر که دوست داری دست بده! عرفان _ و البته خیلی های دیگه_ موهایم را تبریک گفتند و من بس شلوغ و خوشحال بودم جواب درست حسابی به هیچکدامشان ندادم! درسا را بغل کردم و رسیدم به جدیدی ها که یکهو نگاهم به ثنا افتاد! بی تفاوت به جمع و واااااای گویان از وسط جماعت توی بغل ثنا خزیدم. پسر کناری کمی نگاهمان کرد و بعد که دید من واکنشی نمیدهم سر به زیر انداخت. برگشتم و گفتم:سلام رصین داداش! چطوری؟

گفت چی؟! ثنا گفت این رضاس! 

رفتم توی اتاق و ادیب را دیدم. به ذوق دست دادم. سالار نامی هم بود که فقط سلامش کردم. لباس هایم را که عوض میکردم ثنا هم امد، درسا هم امد نوا هم امد و یکهو همه امدند ور دلم! خوشحال بودم که این همه دوستم دارند. رفتیم بیرون و روی صندلی کنار نیکا نشستم. امشب فهمیدم خیلی تو دل برو و جیگرو و گوگول است. رضا رو به رویم بود و من هر از گاهی زل میزدم به صورتش که ببینم تفاوتش با رصین چیست! بعد که دیدم از نگاه هایم اذیت نمیشود گفتم اخه واقعا فرقت با رصین چیه؟ درسا را هم در بحث شریک کردم و از خجالتی نبودن رضا خوشحال شدم. رصین رفته بود گیتارش را بیاورد، با گیتار برگشت و با من دست داد.

بردیا اینها، تلوزیون را جمع کرده بودند و عوضش یک چیز کرسی طور پهن بود. بعد از معارفه رفتم نشستم کنار آریان روی همان کرسی طور و گفتم خب چرا اهنگاتو برام نمیفرستی مادر جون؟ بعد تعریف کردم که بچگی هام دلم میخواست رپر شوم و او گفت اتفاقا ترک قبلی دنبال صدای دختر بودم! گفتم:بابا یکم چشماتونو باز کنید! فامیلامون دختر میخوان زن بگیرن، نمیبینن! تو دختر میخوای برات رپ کنه، نمیبینی! پ شماها به چه دردی میخورید؟! خندید. 

بعد من روی همان کرسی ماندگار شدم. سه راند که بازی کردیم آریان افتاد گروه مقابل و رضا و رصین امدند جایش. نمیدانم به رصین چه میگفتم ولی در همان حین وسط را خالی گذاشتم و گفتم بیا رضا جان مادر. بشین اینجا. رضا بین من و رصین نشست و اتفاقات تازه اینجا بود که نمکی شد. وسط اینکه بازی را برایم توضیح میدادند از رضا پرسیدم او بزرگ تر است یا رصین؟ سال و ماهش برام مهم نبود فقط میخواستم بدانم پسر ارشدم کدامشان میشود. و بعد توضیح دادم که شما دوتا و اریان پسرای منید. رصین کمی یبث طور گفت شما متولد کی هستید؟! و بعد گفت خب حالا ما به عنوان مادر احترامتونو به جا میاریم. گفتم نه بابا بحث احترام و اینا نیست که. راحت باشین. 


ادامه دارد


انگار این چند وقت نتوانسته ام درست نفس بکشم! بعد صبحانه امدم توی اتاق و بوی خودم از لای در خورد توی صورتم! الان هم در کمد را چارطاق باز گذاشته ام و لباس ها را ریخته ام روی تخت، نتیجه انکه بو شدت گرفته! قابلیت این را دارم که بابت بوییدن بوی خودم روزی هزار بار از اتاق خارج و دوباره به ان وارد شوم!


نمیدانم خواب چی ولی احتمالا دوباره تمام شب را تا صبح خواب دیده ام. متاسفانه از خواب که بیدار میشوم حالت ادمی را دارم که تمام روز را این طرف ان طرف دوییده. خسته، گیج و کرخت.

برای جمعه برنامه دربند را با بچه ها قطعی کردیم. 

شرحش اینکه من دوستداشتم پنج شنبه صبح باشد چون پنج شنبه ها تا نیمه شب همه دورهمیم و جمعه ها ساعت ۱۱ از خواب بیدار میشویم! 

یکهو یک سالار نامی امد وسط و گفت که ما پنج شنبه سرکاریم. جمعه صبح برویم. و قرارمان شد جمعه صبح. از دیشب تا به حال ذهنم درگیر است که سالار کدامشان بود! میدانم با او برخورد داشته ام ولی هیچ ایده ای ندارم که کیست! 

+عجیب شده ام! دیروز که تلفنی با رامین حرف زدم فکر کردم اتفاق مثبتی افتاده! چون بدون ضجه و مویه توانستم در مورد بیماری ام حرف بزنم. و در ادامه صحبت ها بلند بلند بخندم. [ البته وقتی برخاستم دیدم که دختر پسری به فاصله چند متر از من دارند جانانه و کش دار هم را میبوسند که باعث شد از صدای بلند و خنده های بلند ترم کمی احساس ناراحتی کنم. ]

خلاصه! من فکر میکردم اتفاق مثبتی افتاده و دارم با شرایط کنار می ایم ولی شب که با سعید حرف زدم دوباره زدم زیر گریه و راست راستش! خودم، از این حجم اشک ریختن خسته شده ام! 

کاش این وسط یک نفر به من میگفت سالار کیست! 


میگویم که نکند فلانی مرده باشد؟ 

سامان میگوید داری فوبیای مرگ فلانی را میگیری! 

حق داری. دوره دارد. میگذرد. بهتر میشوی. 

راست میگوید. کم کم دارم میفهمم همه چیز دوره دارد. من! من با این همه اهن و تلپ دوره داشتم! دوره ام که سررسید عین کنسرو تن ماهی راهی سطل زباله شدم. انوقت تو میخواهی غم دوره نداشته باشد؟ ترس دوره نداشته باشد؟ هه! ساده ای ها. 

برایم موی بلند نذر کرده! گفته اگر سالی_ماهی رسید که وسطش دنیا کمرمان را خم نکرد، هیچی به خم طره نمیبریم. 

برایم بنفشه نذر کرده. دو جعبه تر و تازه! به وقت باران بهاره در سه ردیف منظم کاشته شوند قربه الی الله! 

چشمم خسته است. تاب دیدنش نیست بس که ادمها نفهم شده اند. تمام شهر را از حالا، از سینه کش زمستان بنفشه کاشته اند! بعد هم گوه گاو و خر ریخته اند روی سرش که جان بگیرد، نمیرد! که چه؟! بنفشه ها زیر گوه سر خم کرده اند، کثیف اند، انکار هوا بهشان نمیرسد! نا ندارند صاف بایستند! ادمها نفهم شده اند! سینه کش زمستان و بنفشه؟! بابا بنفشه دوره دارد! موی بلند دوره دارد! من دوره داشتم و تو هم! 

اما غم؟ ترس؟ هه! ساده ای ها


 با محبوبه بحثم شده بود. لفظی و مودبانه ولی درباره موضوعی بسیار جدی! بلافاصله بعدش با سعید صحبت کردم و گمانم ناراحتش کردم. 

نازنین عکس بسیار زیبایی را گذاشته پروفایلش. دلم میخواست ابراز احساسات کنم ولی خسته ام. گند عظیمی به روابطمان خورده و در واقع من اعلام کرده ام که نمیخواهم باهم در تماس باشیم! چند وقتی است مغزم را با فکر نکردن به همه چیز زنده نگه میدارم. خسته تر از آنم که بخواهم بررسی کنم چه مرگم شده و چرا روابطمان مثل قبل نیست؟ راست راستش اینکه بله. اصلا به قول محبوبه من کمال شعور انسانی را از انسان ها توقع دارم. الان فقط میدانم خسته ام، خوابم می اید و همین که تهوعم کم تر شده دارد مرا از ذوق فلج میکند! 

ایستگاه ارم سبز از محبوبه جدا شدم و رفتم به تماشای کاکایی ها. باورم نمیشد تهران هم میتواند میزبان مرغان دریایی باشد و شما اصلا نمیفهمید دیدن مرغ دریایی با پس زمینه اتوبان ها و پل های تهران چه منظره شگفت انگیزی است! ان هم وقتی پرنده های محبوبت فوج فوج از بالای سرت رد شوند. باز هم شاید باورتان نشود ولی امروز پرستو هم دیدم! امید عجیبی به تهران پیدا کرده ام! به بهار هم!!

با رامین صحبت کردم. میگفت توی تابستان توی متروی انقلاب برای سربازهای قطار رو به رویی دست تکان داده ام، انها رفته اند توی ژست  قیافه و من از خنده غش کرده ام!! در عجب بودم که وا! چه جلافتا مرتکب شده ام بنده!! و چیزهایی در مه یادم می امد. حافظه عجیبی دارم. هر چه را دلش بخواهد نگه میدارد و هر چه را نخواهد نه! مثلا توی اتاق جدید بچه ها داشتند در مورد علیرضا نامی حرف میزدند که همه کاسه کوزه ها سرش شکسته میشود! علیرضای ما هم همین حکم را داشت و در وصفش هشتگ بانمکی هم داشتیم. دیشب هر چه فکر کردم ان هشتگ را یادم نیامد! 

خوشحال بودم که خودم را بردم دیدن کاکایی ها. هیچ چیز مهم تر از این ذوق ها نیست. دلم نمیخواهد توی گورم پر از حسرت باشد! کاش میشد اینترنتی برای خودم اسب چوبی سفارش دهم. کیمیا شده! کیمیا! 

بین اسب چوبی، کاکایی ها، سعید و غیره، هر طور نگاه میکنم زمانی برای رسیدگی به رابطه های نیمه جانم _ که یعنی نازنین هدف باشد_ ندارم. ترجیح میدهم فعلا بیش از هر چیزی غصه این را بخورم که مبادا سعید را ناراحت کرده باشم. گیرم که بله! من کمال شعور را از ادمها توقع دارم، در نتیجه انهایی که کمال شعور را دارند برایم الویت دارند. به همین سادگی! 


داستان اسب چوبی را بعدا برایتان تعریف میکنم. رفتم بخرمش که اقای مغازه دار گفت تمام کرده اند! دست خالی از مغازه درامدم و سر راه برای خودم شیرینی خریدم. بعد رفتم کافه. صمد بهرنگی خواندم و پیتزا خوردم. قارچ بزرگی را جداگانه روی چنگال گذاشتم، به دهان بردم و مزه اش کردم! پرهیز غذایی دهانم را صاف کرده بود. خدایا! قارچ چه قدر خوش طعم است! از تمام ۴ برش چیکن الفردویم مزه همان یک قارچ زیر زبانم مانده و خواهد ماند. 

صمد یک داستان دارد _ اسمش را نگاه کردم که وقتی برایتان پست مینویسم بدانمش:) _ به اسم موش گرسنه. ان را که خواندم لبریز خنده شدم! خط اخرش نوشته بود:دماغ خواننده چاق و دلش شاد!

حس مثبتی که از داستان گرفتم انقدری زیاد هست که غرهایم را بگذارم و بعدا برایتان نقل کنم. 



فردا امتحان شیمی ازمایشگاه دارم. حوصله احدالناسی را ندارم. پرداخت هزینه خوابگاه را انقدری پشت گوش انداخته ام که احتمالا جریمه بخورد و حالا هم که گویا رمز دوم و اینها فلان شده! باید دوش بگیرم، کمدم را مرتب کنم، و بعد بروم در اتاق جدید ببینم انجا میشود درس خواند یا چه! 

اگر فکر کرده اید توان روانی اش را دارم که فقط تماس بگیرم و ببینم جواب mri چه شده و وقت بعدی دکتر کی است سخت در اشتباهید. از بس مرغ خورده ام که حالم دارد از همه چیز بهم میخورد! سم میگفت: اگر عقل سلیم داشتی میرفتی برای خودت گوشت بولقمون و شترمرغ و اینها میخریدی و من با یاد ناگت پختن دیشبم، فقط نگاهش کردم! 

دستبند طلایم هنوز پیدا نشده. قرار بود بفروشمشان تا ویالن بخرم ولی این طور که من پیش میروم، خریدن ویالن را باید به خواب ببینم! 


+چه قدر زر میزند این علیرضا! مدام میگوید به جان شما، به خدا ! دوستم رفت کما، فلان چیز فلان شد! شما خوبی مهندس؟ بعد هم توی پرانتز مینویسد(جهت کش دادن الکی و اینها! )

عزیزم! راحت تر نیست برایم بنویسی:میخوام مختو بزنم ساجی جون! نظرت؟! 


به دلیلی که نمیدانم چیست بغض دارم. ماندن توی تخت کلافه ام کرده و دلم میخواهد بروم بیرون قدم بزنم. هوا انقدرس سرد هست که بدانم با دومین گام پشیمان خواهم شد. 

از قبل پیش بینی کرده بودم شنبه روز خوبی نخواهد بود. 

کمی خواب! نباید توقع زیادی باشد. 

مغان صدایم را داری؟ حس و حال ندارم پیامت بدهم. برای نگار یک بغل خواب نرم ارام میفرستی!؟ 


+ هادی پاکزاد گوش میدهم. حتم دارم فردا اگر کسی بگوید بالا چشمت ابرو، صحنه را ترک خواهم کرد. به کجا میگریزم؟ ایده ای ندارم. لابد کافه همیشگی. حالم حتی دارد از ان هم بهم میخورد! کاش میرفتم سفر! کاش میرفتم دیدن دوست هایم! کاش اخر هفته انقدر مزخرف طی نمیشد. این دو هفته که بگذرد، شاید اخر هفته رفتم ماسال! پروردگارا! مدام یادم میرود دیگر توانایی سفر با تور را ندارم. به خاطر رقص نور و ساعت خواب نامنظمش! از هر طرف فکر میکنم به بن بست میرسم. هم اتاقی هایم فیلم پلی کرده اند که ببینند. کاش تنم همین قدر گر گرفته میماند! انوقت وسط این سرما تا سیاره ای دیگر میدوییدم. هادی یک اهنگ دارد که میگوید همه چیز خوب میشه. همان ان. 


نمیدانم کجاهای راه بودم که به اسمان رو کردم و گفتم ببار! 

چند ساعتی هست رسیده ام خوابگاه و چند دقیقه پیش صدای باران امد!!!! از پنجره بوی ماهی مرده می اید! خوب که فکر میکنم حق دارم که دیگر باران را دوست نداشته باشم! 

خبر جالب اینکه بعد هفته ها بارانی ام را گذاشته ام خانه و پالتو پوشیده ام. زارتی هم باران گرفت! خبر خوب اینکه یک دست شال و کلاه اینحا دارم که به پالتویم بیاید! وگرنه سگ لرز میشدم لابد! 


چه قدر شنبه ها چندش اور است. از وقتی دکتر س جایش را با اقای کاف عوض کرده کلاس های فیزیولوژی اصلا دوستداشتنی نیست. درس دوست داشتنی نیست. باید قبل امدن به دانشگاه بیشتر به این مساله توجه میکردم که چه قدر از درس متنفرم، انوقت احتمالا میرفتم و ازمون عملی تربیت بدنی را میدادم. شاید هم اصلا چه میدانم. هر چه. 

نمیدانم چرا نگران دیدن شاهرخ هستم. صبحانه ندارم. احتمالا دوتا اب انبه میخرم. یکیش جهت میل کردن، دومی جهت دلگرمی! پس کی تابستان می اید تا ما از شر پالتوهای سنگین، بارانی های چند لایه، خورشید نداشته و باران های شبانه خلاص شویم و به لقا انبه عزیز بپیوندیم! ماه! کی تابستان میشود که بتوانیم ماه را در اسمان ببینیم!

میروم سعی کنم بخوابم. به اسم دیگری که رامین میخواهد برایم بگذارد می اندیشم بلکه لبخند بزنم. 


+البته هر جور فکر میکنم انبه از ماه، خورشید، باران، پالتو و غیره مهم تر است. خیلی مهم تر. 


دیروز اتفاقی افتاد که به شدت مرا ترساند. دلم میخواهد ساده سازی کنم و بگویم این ترسم بابت این است که ذاتا ادم ترسویی هستم. توهین بدی بهم شد و البته کمی هم رگ غیرتم بالا زده. با این همه، واهمه دارم از خانه خارج شوم و به خودم حق میدهم. 

دوباره در خانه تنها هستم. میخواهم بروم برای خودم عطر بخرم و سامان اصرار دارد همان مسیر دیروز را برویم تا برایم عادی شود و ترسم بریزد. البته این که از بین چهارتا عطرفروشی که سراغ گرفته ام این یکی به لحاظ کیفیت بهترین و به لحاظ مکان نزدیک ترین است هم بی تاثیر نیست. زندگی انقدر سخت و عجیب شده که خریدن عطر همیشگی ام باید به عنوان یک کار شاق تلقی شود. انقدر شاق که اگر انجام شد به خودم جایزه بدهم! 


+ته دلم امیدوارم فروشنده خانم باشد. نمیدانم کدام ادمی اسم عطر را گذاشته very y! 

+از اضطراب به سختی نفس میکشم. دست و پایم یخ کرده و عرق الود است. دیشب دارویم را نخوردم و این یعنی تهوع کمتر! زنده باد تهوع کمتر! 


مامان همین الان دست به کمر امده توی اتاق و میگه ساجده؟! چرا ورزش صبحگاهی هات رو نمیکنی؟! گیج و گنگ نگاهش کردم که یعنی صبحگاهی چی کشک چی دوغ چی!؟ گفت همین ورزشا که میکردی ! ماندم بگویم که خب به تو چه عزیزم؟ یا برایش شرح بدهم که افسردگی چه مرضی است، یا بگویم ترسیده ام چون محتمل است با ورزش کردن نفس کم بیاورم!؟گفتم خیلی وقته ورزش نمیکنم. 

بعد گفت که دکتر شماره۲ گفته بود گوشی برایم ضرر دارد. و معتدلش کنم و استفاده ام زیاد شده و فلان!

دلم برای مادر میسوزد. چه قدر باید هوای همه چیز را داشته باشد. چشمانم خوابالود است. 


پ.ن۱:کسی زمستان دربند میرود اصلا که من دومی اش باشم؟


پ.ن۲:  فردا با شاهرخ اینها کلاس داریم. گویا جلسه پیش که من نبودم حسابی بلبل زبانی کرده. نمیدانم این را نوشته بودم یا نه ولی فاطمه میگفت پسر کم رویی است و در ارتباط با جنس مخالف محجوب! بعد ها به محبوب گفته بودم یکی بره یارو رو اگاه کنه من محجوب و اینا نیستم! 

استرس دارم. دیروز درس نخواندم و کلی درس تلنبار شده داره. 

دو روز بستری بیمارستان امتحان عملی دارم! باید شنبه با استادش صحبت کنم. 


از وقتی امده ام تا به حال هیچکس اطرافم نبوده. مامان رفته بود مهمانی، خواهرم بیرون بود و پدرم وسط گریه های من زنگ زد و گفت رفته شمال. حتی سینه ای نیست که سرم را به اغوش بکشد تا ببارم. هیچوقت نبوده. حرف هایی هست که مثل خوره روح ادم را میخورد. دلم مرگ میخواهد. 


سرگیجه دارم، گوش راستم گرفته است و صداها توی گوش چپم میپیچد. چشمانم تر و صورتم گر گرفته است. چندباری خواستم به دوستانم زنگ بزنم تا حال و هوایم عوض شود ولی بیخیال شدم. این اولین باری بود که به مادربزرگ گفتم حالم خوب نیست و در امدن این جمله از دهان من جلوی مادربزرگ به حدی غریب است که خودم هم باورش نکرده ام. سامان برایم آب انبه و اب نبات چوبی قرمز خرید. همیشه مغازه اول اب انبه ندارد و دومی دارد و من همیشه این ترتیب را قاطی میکنم. مسیر برگشت را طبق عادت پیاده امدم ولی مدام دستم جلوی صورتم بود و از نورهای چشمک زن مغازه ها پرهیز میکردم. صرع دست و پایم را بسته. دلم یک خواب طولانی میخواهد. 



پ.ن:بین بچه هایی که اخر هفته میبینمشان یک رامتین نامی بود که اصلا از او خوشم نیامد. برنامه کوه فردا به سلیقه خودش تغیبر داد و من هاج و واج ماندم. ادم ها وقیح شده اند. 

پ.ن۲:حالا حالت تهوع هم به شرایطم اضافه شده. 

پ.ن۳:رفتنه، اقای راننده هم مثل من خرد نداشت. بهم گفت ایرادی ندارد اگر کرایه اش را ندهم. جوان با شخصیت و مهربانی بود. قرار شد کرایه اش را کارت به کارت کنم. پس هنوز هم میشود به ادمیزاد دو پا امید داشت. 


تایم زیادی از امروز را با تلفن همراه گذراندم. حالا هم در مورد صرع مقاله میخوانم و اشک میریزم. از همان صبح که مامان گفت هزینه بیمارستان ۳/۵ ملیون تومان ناقابل میشود دیگر نتوانستم ترس از بیمارستان رفتن را کنترل کنم. انقدر دفعه پیش برای به هوش امدن جان کنده بودم و انقدر ان حس بختک وار وحشتناک بود که نمیتوانم بپذیرم دارم ۳/۵ ملیون هزینه میکنم تا دوباره به همان حالت درایم! اخرش هم نمیفهمم گناه من چه بوده که زندگی ام تا این حد فاجعه امیز است. 

ترسیده ام بله. شما هم اگر وسط توالت خانه تان افتاده بودید، سطح پایینی از هشیاری را تجربه میکردید و با همه وجود جان میکندید تا به هوش بیایید، بتوانید بدنتان را تکانی هر چند ناچیز بدهید یا چشم هایتان را کمی بیشتر باز کنید تا بفهمید در کدام جهنم دره ای هستید؛ میترسیدید. ترسیده ام. زیاد. حتی میترسم که توی یکی از همین حملات در حالی که دارم بین زمین و هوا بال بال میزنم بمیرم. واضح است که دلم نخواهد این مرگ توی بیمارستان باشد؟ از صبح ذهنم درگیر این است که اگر واقعا توی بیمارستان بمیرم یا بلایی سرم بیاید پدرم تا اخر عمر دست از سر مادرم بر نمیدارد و به اصرار میگوید که تو بچه ام را به کشتن دادی! بس که با این تست و این بیمارستان مخالف است! 

ضمن اینکه خودم به عقلم رسیده بود نباید بروم استخر اما در حد فکر و ترس نگهش داشته بودم. تا اینکه توی سرچ های امروزم خواندم تشنج در اب میتواند بسیار خطرناک باشد و منطقی هم هست. منطقی.

 از هر جایی که سطح نرم و محکم ندارد میترسم. دفعه پیش اگر فقط چند سانتی متر این طرف تر گردنم به کف توالت کوبیده میشد احتمالا الان قطع نخاع بودم! خدایا من دارم این حجم از فشار را پشت سر میگذارم و ان وقت محبوبه مدام تشر میزد که خودت رو جمع و جور کن! چیزی نیست که! 

یک بار که خودش "خوابالود" بود و حوصله نداشت به تقلید از خودش گفتم چه قدر غر میزنی تو! 

با لحنی که بابا مگه نمیدونی چمه گفت:خوابم میادا. 

و من هاج و واج ماندم. کسی که خوابش می اید حق دارد عبوس باشد، ولی کسی که دارد زیر فشار له میشود با این کارها میخواهد خودش را لوس کند! 

این هم از شانس عزیزم است که همیشه اطرافم را مشتی انسان کم فهم گرفته. که تازه به جد اصرار دارند من کمال شعور انسانی را از بقیه خواستارم!


پ.ن:نمیدانم حالا چه اصراری دارم ناخن های بلند و لاک زده داشته باشم. (به دست چپش نگاه میکند) نه گویا خوب میدانم، موها را که کوتاه کردم انگار از تمام زیبایی دنیا همین ناخن ها برابم باقی مانده باشند. روزی چند بار انگشت هایم را جمع میکنم و نگاهشان میکنم. به هر حال نباید بی دلیل باشد. 


اتفاقا دیشب داشتم با نل صحبت میکردم. گفتم دوستدارم تو یه فرصتی ارشیوم رو به اینجا انتقال بدم. البته قابل کتمان نیست که کامنت ها و خیلی چیزها رو نمیشه مجددا برگردوند.  خب بله. بیخود نبوده وقتی حذف وبلاگ میزدم، انگار داشتم جون میدادم!

علاوه بر ارشیو خودمون، ارشیو بقیه هم ما رو تو خودش نگه میداره و بابت همینه که همیشه معتقد بودم بلاگر حق نداره وبلاگی که کامنت داره یا حتی پستی که کامنت داره رو حذف کنه. خب پس چرا حذف کردم؟ به تو چه مخاطب عزیزم؟:) 

خلاصه! گذری رفتم وبلاگ محسن و دیدم وای چه ارشیو خفنی داره! بعد فکری شدم که من از کی اینجا رو میخوندم و نتیجه این شد که: من از june 2016 میخونمش!!! چیزی حدود سه سال و شش ماه!! اگر بیشتر نباشه تازه! 

اتفاق عجیب این بود که مثلا با دیدن عنوان پست های دو سال پیشش، یادم میافتاد اینو خوندم و بعد در کمال تعجب میدیدم بله! پایین پست کامنت دارم! 

روند بزرگ شدنم _ که در واقع چون ما به سمت گذشته حرکت میکردیم باید گفت روند کوچیک شدنم_ کاااملا مشهود بود! اعتقاداتم به چشم میومد و حسی توام با خنده و اشک رو میکوبید تو صورتم! برای پست پراگماتیسم محسن کامنت گذاشته بودم:شک نکن میاد _خدا میاد_ و کمکش میکنه. 


پ.ن:حالا مخاطب عزیزم! یه بار بهت گفتیم "به تو چه" ناراحت نشو که! ما زبونمون تنده، دلمون قد گونجیشک! 

بی ربط:اریان اهنگش را برایم فرستاده. حس میکنم داستانم با بچه ها شبیه رمان های ۹۸ایا شده! خلاصه اینکه احتمالا بیشتر از اریان و اهنگ و بچه ها خواهید خواند. 


امروز حس کردم مگر ادم کنار دستی ام میتواند مهم تر از رامین باشد؟ سعی میکردم روند مکالمه از دستم خارج نشود و دستم را به علامت سکوت برای ادم کنار دستی ام بلند کردم. ساکت شد! به همین راحتی. باید ادمها را برای خودم ارزش گزاری کنم. ارزش گزاری مجدد! رامین بزرگ از فاطمه! 


پ.ن:تا اینجای کار، فهمیده ام شاهرخ توی خریت هایش هم یک ملاحظه عاقلانه ای دارد. سلام هایش را میگذارد وقتی تنها هستم میدهد و دم کلاس هایی انتظار دیدنم را میکشد که ۱۰۰ (بی اغراق ۱۰۰) تا دختر تویش هست. ده امتیاز به شاهرخ. 

پ.ن۲:علیرضازاده امروز گفت احساس میکنم خیلی پراکنده گویی شده. گفتم نه ما جمع بندی میکنیم. خندید و سرخ شد. عجب! 

پ.ن۳:خیلی دوستدارم با امیرحسین در ارتباط باشم قبلا هم از او برایتان نوشته بودم. امروز دیر امد و وقتی وارد جلسه شد من بیرون سالن داشتم م در مورد هزینه های بیمارستان صحبت میکردم. بعد هم وسط حرف های علیرضا رفت! وقتی در را میبست چند دقیقه به پشت سرش خیره ماندم که یعنی واقعا رفت؟! کاش میشد بروم دنبالش! خب عزیزم! شاید یک نفر کارت داشت، تکلیفش چیست؟ البته بعد انکه به امین گفتم اعلام خسته نباشید؟ خودم اول از همه به سرعت جت از جلسه خارج شدم. احتمال داشت یک نفر _ علیرضازاده_ هم با من کار داشته باشد:-D به هر حال من او را با نهال و دوستش تنها گذاشتم تا باهم به لاس سطحی نچسب بپردازند. از در که بیرون می امدم علیرضا بابت تاخیرش عذر خواست. نهال داشت میگفت:درکتون میکنیم بابا! دانشجویید دیگه!؟ویییییش! دختره ی چس ترم:| 

+ این نهال قبلا هم اتاقی من بود. امروز به لاک ناخنش نگاه کردم و خوشحال شدم که بابت لاک دار (!) شدن ناخن های او و دوستانش من مجبور نبوده ام ۱۱ شب از بوی لاک خفه شوم! 


بعید میدانم در موردش صحبت کرده باشم. استاد شیمی مان زنی است به شدت عقده ای. بد درس میدهد و تایم امتحاناتش به حد مرگ کم است! 

امروز برایش شرح دادم فردا نمیتوانم در کلاس باشم و لطفا عقده غیبت را نگه دارد برای روزی که در بیمارستان نیستم!

نشسته ام توی سایت و میخواهم ریاضی ساغر را حذف کنم. استرس دارم. نمیدانم پول بیمارستان حل شده یا نه و نمیدانم برای امتحان عملی اناتومی میتوانم روز دیگری را انتخاب کنم یا خیر! 

سایت اموزش دانشگاه در و پیکر ندارد و من نمیدانم ریاضی خودم را هم حذف کنم یا خیر! سرم از این همه فکر گیج میرود. حتی دیشب هم بد خوابیدم. 


برای خودم الویه و نان خریدم. امدم توی اتاق و برای حمام و باشگاه لباس گذاشتم. یک ساعت و بیست دقیقه ورزش کردم به امید اینکه از خستگی خوابم ببرد. دوش گرفتم، ظرف هایم را نشستم ، شام خوردم و چه و چه و چه!

حالا ساعت نه و بیست و چهار دقیقه است و هنوز بیدارم. 


نیمه شب از خواب پریدم و دیدم بچه ها همه خواب اند و اتاق تاریک است. سامان فرمود: از خواب پریدی ساجی. نگران نباشیا حالا باز خوابت میبره. همین طور هم شد. خوابم برد و تا صبح خواب مار دیدم! مارهایی بزرگ انقدر که یکیش سرتاسر عرض حیاطمان پهن بود و قطرش کلفتی ران مرا داشت! 
دو تا سیاه و سبز از زیر در امدند داخل خانه! از توی تراس و درزهای پنجره سرک میکشیدند. و من ترسیده بودم. یکیشان هم بابا را نیش زد! این دومین باریست که خواب مار میبینم. میگویند در تعبیر خوبش ثروت یا خواستگار و در تعبیر بدش دشمن خانگی است! 
صبح که پا شدم دیدم بالشم از تخت افتاده پایین و گردنم درد میکند. گلویم میسوخت و من حس ریفلاکس داشتم. خواب نرم ارام! خدایا چه قدر به یک شب خواب ارام نیاز دارم! دلم اغوش خواهرم را میخواهد. 

پ.ن۱:دیشب تا حد زیادی ذهنم درگیر شاهرخ بود. تا جایی که من میدانم ان ساعت از روز در ان ساختمان فقط ادبیات ارایه میشود و میدانم شاهرخ این ترم ادبیات ندارد! باید احمق باشد که فقط برای دیدن من انجا امده باشد. سی و اندی عکس پروفایل هست. بردار ببین خب! 

خبر جدید و بد اینکه سه تا عطر فروشی رفته ام. نتیجه ان شد که عطر من اصلا very y نبوده! ساختنی بوده و احتمالا ترکیب سه عطر دیگر!! حاجی برگام! عطر خوشبوی عزیزم! از کجا پیدات کنم حالا؟


پ.ن۱:بالاخره شلوار مشکی خریدم. 

پ.ن۲:نیمی از وسایلم را به اتاق جدید انتقال دادم. باشد که رستگار. 

پ.ن۳:از مرکز مشاوره دانشگاه تماس گرفتند. طی طرحی که دارند دوباره همه دانشجویان را ویزیت میکنند (البته به من اینطور گفته شده) فردا ساعت سه و نیم باید بروم برای مشاوره. برعکس دفعات پیش که به مجرد ناسالم بودن وضعیت روحی سریعا به روانشناس مراجعه میکردم اینبار اصلا دلم نمیخواهد حتی با روانشناس دوستداشتنی خودم صحبت کنم، چه برسد به خانم بی نمکی که روانشناس دانشگاه است. 


چند لحظه انگشت هایم روی صفحه کلید معطل ماند تا مغزم منظم(!!)شود. معلوم شد دلیل نگرانی ام بابت دیدن شاهرخ چه بوده:کلاس ریاضی را مشغول مطالعه اناتومی بودم. بعد کلاس صاف وارد ساختمان خودمان شدیم و منتظر کلاس اناتومی. خواستم بروم بیرون که دیدم شاهرخ و دوست هایش دم در ایستاده اند. برگشتم و کنار محبوب نشستم. 

متاسفانه مدتیست فهمیده ام به شدت به هوای باز میل دارم و بیشتر از تایم کلاس ها نمیتوانم زیر سقف بمانم! امدم بیرون و از کنارشان رد شدم. نیمکت ها خیس بود و ایستاده، به مرور کردن جزوه ادامه دادم. وقتی برمیگشتم نبودند. یکهو در ساختمان باز شد و پسرمان تک و تنها امد سمت ما! گفت:سلام علیکم. 

اولش فکر کردم مخاطبش حسین اینهاست که پشت سرم بودند. بعد چون کسی جوابی نداد فهمیدم فاصله ام با حسین اینها زیاد شده و سلام علیکم را صرفا به صورت شخص خودم پاشیده است! واضح انکه من جوابی ندادم. 

شاهرخ دیر امد کلاس و استاد طبق انتظارمان از من درس پرسید! سوال ساده ای بود! پاسخ دادم و برای چند لحظه حس کردم مغزم خاموش شده! وقتی خواستم شکلات بردارم دیدم دست هایم به شدت میلرزد. 

شاهرخ که از در کلاس تو امد دیدم پیراهن سبز کمرنگی را با شلوار کرم یا شاید سفید پوشیده و رویش بارانی مشکی اش را. به پیشانی ام کوبیدم که ای خدا! اینا چیه میپوشی اخه پسر خوب! 

پالتو و شال و کلاهم با استقبال گرم بچه ها مواجه شده! لیلا و محبوب قبلا گفته بودند رنگش بهم می اید. امروز دنیا هم همین را گفت. روی نیمکت نشسته بودم که یکی از بچه های فضای سبز امد سمتم و گفت خواستم بهت بگم با این لباس خیلی گوگول و جذاب(کلمه جذاب برگردان فارسی واژه ی لاتین معرف حضورتان است) شدی! 

چند دقیقه بعد شکوفه گفت خیلی خانم شدی با اینا. و خب! الهی شکر. خودم توی دستشویی حس میکردم کلاهم باعث شده گودی زیر چشمم بیشتر به چشم بیاید. یک لحظه بی کلاه به خودم نگاه کردم و فهمیدم احتمالا این اواخر زیاد گریسته ام. 

لحظه ای که نگارش پست را شروع کردم با خوش حالی در افتاب روی نیمکت های دور حوض لم داده بودم و از شنبه ام لذت میبردم. انقدر دیشب بد خوابیدم که هرگز فکر نمیکردم بتوانم روز خوبی را داشته باشم ولی روز خوبی شد. 


دو تا فرو رفتگی سرخ روی پیشانی که سمت راستی زخم شده و دوتا روی گیجگاه که سمت چپی به طرز جدی تری زخم شده. جای چسب ها و زخم ها همچنان روی سینه. و سر بسته شدن زخم های ارنج! داستان این ارنج برمیگردد به همان تست تیلت و تخت مزخرف شصت درجه. فشار سنج هر دو دقیقه فشار دست چپم را میگرفت و من هر بار حس میکردم استخوان های دستم دارند بهم فشرده میشوند! شب قبل خواب پنبه و چسب ازمایش خون را کندم و دیدم پوستم زیرش داغان شده است! از دو جا کاملا رفته بود مثل تاول های سوختگی! و بر بقیه جاها رگه رگه های قرمز برجسته داشت! درد مذکور مربوط به چسبی بود که زیر فشار سنج مقاوت میکرد و داشت پوست مرا میدرید!

صبح که بیدار شدم لپ تاپ برداشتم و صبحانه ام را به صرف فیلم دیدم. Wiplash و فرندز. سم میگفت که css قالب و پرداخت هزینه خوابگاه مهم ترند و من فکر میکردم مهم کاریست که انجام دادنش حالم را خوب میکند. 

کمی به مادر کمک کردم و اتاقم را مرتب. قرار بود مستاجری بیاید و خانه را ببیند. من به این فکر کردم با قفسه هایی که تا سقف پر از کتاب و جینگل جات اند، دیواری که رویش چیزهای رنگی چسپیده و یک میز پر از کاکتوس انگار اتاقم متعلق به یک ادم فضایی است. کافیست موهایم ابی باشد تا با ترکیب اتاق ست شوم. 

قرار بود امروز برای ابی کردن اقدام کنم ولی دیشب بعد از انکه خواهرم مرا از شر چسب ها خلاص کرد فهمیدم موهایم واقعا ریخته اند. توی اینه ی حمام به موهای خیسم نگاه کردم و خشکم زد! جا به جا فرق سرم خالی به نظر می امد. حالا که فکر میکنم بعد از ان همه چسب و ژل بیمارستانی عتیقه و بعد از همه استون که به سرم مالیده شد موهای طفلکی ام نیاز به استراحت دارند. شاید اگر برای یک بار در زندگی ام کمی تقویتشان کنم هم بد نباشد. نمیدانم با ماژیک های مانده روی صورتم چه باید کرد و نمیدانم برای تقویت موها به چه چیزی پناه ببرم. نمیدانم عصر برای دیدن دوستانم میروم یا خیر و نمیدانم چه قدر زمان میبرد تا از این شوک ها خارج شوم و بفهمم زندگی همه اش عیش و نوش نیست. جزوه هایی هم هستند که باید خوانده شوند.

سامان حرف های خوب زیاد زده. حوصله ندارم برایتان نقل کنم. کاش تو هم وبلاگ داشتی سامان جان. دوست خوبی میشدی. 

دلم دیدار وبلاگی میخواهد . کاش دوستان تهرانی ام کمی پایه تر و دوستان راه دورم کمی نزدیک تر بودند! وای رامین؟ تو چرا ته کوچه ما نیستی واقعا؟ یک وقت هم مثلا می امدی از سر کوچه رد شوی، ما این گلدان هایمان را از پنجره پرت میکردیم توی سرت شش هایمان حال می امد! 

دلم برای نازنین تنگ شده. خیلی. هر بار پیام میدهیم توی همان نطفه ی خوبم مرسی خفه میشویم. امروز داشتم فکر میکردم یک "چه خبر" خشک و خالی هم که شده به صحبت هایمان اضافه کنم بلکه کمی حرف بزنیم و یاد ایام کنیم ولی دیدم بعد از انکه او اخبارش را داد، من نمیتوانم از اخبار اینجا برایش چیزی بنویسم و بیخیال شدم. ادمیزاد وقتی ان روی سگش بالا بیاید چه قدر نچسب و تخمی است. البته حالا که فکر میکنم شاید بشود در جواب چه خبر بنویسم گواهینامه روی دستم مانده، میخواهم ساز بخرم، موهایم را ابی کنم، درس هایم تلنبار شده و وای پسر! مثل سگ خوشحالم چون زمستان است و میتوانم پرتقال بخورم، به دیدن کاکایی ها بروم و از دیدن خورشید ذوق کنم. 

سامان میگوید که نصف زندگی ام را درگیر تنظیم روابطم با ادمها بوده ام و من شانه بالا میندازم که:طبیعی است. 

نیاز دارم کسی را ببینم و حرف بزنم. احتمالا نمیروم دیدن مادربزرگ. فردا با خانواده ام میرویم سینما. خدایا! سینما! فیلم! اب پرتقال! زندگی! پروردگارا! سلامتی را از ما دریغ نکن. 


با صوتی اولم چطورین؟^^




پرده از رخ پنجره برداشته شده و این یعنی افتاب. 

ان همه سیم مزخرف از سر و تنم باز شده و مانیتور و دوربین خاموش است. این یعنی حالا لباس های خودم تنم است، عطر زده ام و منتظر ترخیصم. 

تمام موهایم پر از چسب نحسی است که به این سادگی ها پاک نمیشود و صورت و سینه ام زخم شده اند. جا به جا روی صورتم قرمزی ماژیک هست و زیرش پوستم حساس و فرو رفته شده. حوصله ندارم بیش از این با استون سر و کله بزنم تا چسب ها و ماژیک ها پاک شوند. گرسنه هستم. نگران نه. دلم میخواهد دوش اب گرم بگیرم، موهایم بدون تلاش از جانب من از شر چسب ها خلاص شوند، قورمه سبزی با ماست و پیاز بخورم، دراز بکشم و بافتنی ببافم. همین. 


پ.ن:کی وان پلی کرده ام و از صدای محسن ذوقم گرفته. دیشب وقتی محسن پلی کردم از شدت ذوق اشکم در امد! انگار دنیا قرار بود تا اخر عمر از صدایش محروم باشد !

پ.ن۲:از کامنت ها فهمیده ام پست ها حاوی حجم عظیمی چسناله اند و دلهره اور. باید این را به "درباره من" اضافه کنم که پست ها صرفا احساسات یک لحظه اند و من بیشتر برای احساسات منفی ام به اینجا پناه می اورم. 

پ.ن۳:به جز ان جوان سی ساله که برایتان گفتم اینجا یک اشپز مهربان هم دارد. اولین بار وقتی که داشتم گریه میکردم امد سفارش نهارم را گرفت و گفت سلام دختر مهربون!

حالا که امد و ظرف نهارم را برد گفت یه دست با ما بده؟ دست مردانه و محکمی دادیم و من گفتم:فداتون بشم! مرسی. 

دعا کرد که همیشه سلامت باشم و رفت. چند لحظه دست راستم را مشت کردم و به صورتم چسباندم. بی اختبار بو کردم و بوی نارنج میداد. کاش حس دست محکمش توی دستم میماند. 


دیدن فیلم خودم لحظه ای که به تخت بسته شدم، گردنم را به یک سمت کج کرده ام و پاهایم _ تنها عضوی که میتوانم تکان بدهم_ را با کلافگی تکان میدهم، رنج اورد است. 

شرح حمله ها هم دارد جانم را میگیرد. پس این بیمارستان کوفتی کی تمام میشود. 


روی تخت بیمارستان دراز کشیده ام. گفته اند که پرده باید کشیده باشد و من واقعا توانش را دارم که از این بابت دق کنم! 

به لطف اپراتور سیمکارت هایم دو گیگ اینترنت رایگان دارم. حواسم نبود تنظیمات گوشی را تغییر دهم وگرنه زودتر به وبلاگ میرسیدم و برایتان شرح میدادم که چه ورود غیورانه ای داشتم! اولش موقعی که رگ دستم پیدا نشد و سوزن را هی زیر پوستم چرخاندند و گفتند سری اش خراب شده ، از هوش رفتم! 

به خانم پرستار گفته بودم من بد رگم. اولین شکستش را که خورد، گفتم رگ گیر حرفه ای ندارین؟ ناراحت شد. به هوش که امدم گفتم خب تبریک میگم من حمله داشتم! و بعد زدم زیر گریه! مامان تو این فاصله رفته بود چسب بخرد و وقتی برگشت دید من دارم گریه میکنم. پرستارها داشتند سرم را اندازه میگرفتند و یک اقای کروات زده ی نچسبی هم امده بود تا میکروفون سیستم را درست کند. البته من نمیدانستم نچسب است. وقتی دیدم زل زده و با کنجکاوی گریه ی بی صدایم را نگاه میکند فهمیدم نچسب و نفهم است. لحظه ای چشم هایم را بستم، ته مانده زورم را جمع کردم و نگاهم را سمتش پرتاب کردم. تمام شد. دیگر نگاهم نکرد. 

موها و سرم را با ماژیک قرمز علامت گذاری کردند و الکترود ها را طی یک پروسه طولانی با چسب بسیار بد بویی به سرم چسباندند. پرستارها مدام میپرسیدند که برای چه گریه میکنم. و من هر بار که میخواستم جواب بدهم هق هقم نمیگذاشت! 

مامان پرسید ایا الکترود ها را توی سرم فرو میکنند؟!:| ایا درد دارد؟! 

روی تخت که دراز کشیده بودم و داشتند الکترود های سینه ای _ که شب دهانم را سرویس کردند_ را وصل میکردند دوباره همین را پرسید! من بی حوصله و توپنده گفتم:نه مادر من! درد نداره! 

و او تاکیید کرد که من لوس و بداخلاقم! 

نوار مغزم روی مانیتور نویز داشت و خانم پرستار کلافه شد. اقایی را خبر کرد برای کمک. من برهنگی تنم را پوشاندم. مردی بود حدود ۳۰ سال. موهای مشکی که مرتب به عقب ژل زده بود و تارهای سفید منظمی داشت. قد کوتاه و گندم گون. سمت صورتم خم شد و خندید! واکنشی ندادم. یک بار دیگر این کار را کرد و من گفتم:خوشحالیناا؟! صدام بلند و پر انرژی بود! خب پس. اتمام گریه ها. اقای صورتی پوش(!برایتان میگویم) مدتی سر به سرم گذاشت. الکترود ها را جا به جا کرد و وقتی روی صورتم خم شده بود فهمیدم دست هایش بوی عطر و دهانش بوی قهوه میدهد. جز به دو تا شوخی اخرش، به همه دری وری هایش خندیدم. او به سوالات خانم پرستار، که الحق گیج و کارنابلد بود، جواب داد و رفت. من تا اخر روز روحیه بهتری داشتم. 

تست ها شامل سه مرحله است و چهار بار تکرار میشود. 

۱:نور. یک دستگاه مستطیلی شش سانت در بیست سانت (تخمین مسافت خوب نگار! ) را توی صورتم میگیرند. اتاق را تاریک میکنند و نوری ابی با تکرار از دستگاه میتابد. اول یازده فلاش. بعد چند تا بیشتر. و بعد هی افزایش تعداد فلاش ها تا جایی که نور را پراکنده میبینی! شاید هم من پراکنده میبینم. بعد تست امروز به پرستارم میگویم. 

۲:فرفره! یک فرفره ابی صورتی میدهند دستت. البته من انتظارم از فرفره ان فسقلی هایی بود که روی میز میچرخانی ولی از این فرفره فوتی هاست. چشم هایت را میبندی و دو دقیقه بدون توقف فوتش میکنی. هر بار هم من سرگیجه میگیرم. 

۳:تیلت. یک تخت ابی ضمخت می اورند کنار تخت الانم. فشار سنج به دستم وصل میکنند و بیست دقیقه در حالت خوابیده، بیست دقیقه در حالت ایستاده ی ۶۰ یا هفتاد درجه یدون حرکت نگم میدارند. به فاصله هر دو دقیقه فشارم گرفته میشود. نمیدانم چه فشاری می اورد که ممکن است سبب حمله شود ولی برای من فقط سبب بی طاقتی میشود. توی تست اخر گر گرفتگی هم داشتم. بیست دقیقه در حالت ۶۰ درجه بودم بدون حرکت کمرم را اذیت میکند. تیلت بر عکس دیگر تست ها سه بار انجام میشود. 

نکته ای که هنوز درد اور است این است که من نباید توی اینه نگاه کنم. یعنی سامان امر کرده نگاه نکنم. چون گریه ام میگیرد. 

نکته ی با نمک هم این است که اینجا با دوربین و ریکورد صدا تحت نظر مستقیم پزشکم هستیم. انوقت مادرم میگفت: وا! ادم وقتی میاد بیمارستان چه همه مهربون میشن! خانم درکتر زنگ زده میگه دختر گلمو ببوس! و ادای خانم دکتر را در اورد! 

داشت تعریف میکرد که نیلیا نمیگذارد از جیش بگیرندش و میگوید جیش نیمیدم! که دیگر دیدم اوضاع خراب است و گفتم مادرم! صدایمان در حال ضبط است!

در نهایت هم از پرستار پرسید: راستی این خانم دکتر کارش خوب هست؟ اخه ما یدون معرفی ای چیزی اومدیم پیشش! و اینجا بود که نمیدانستم سرم را توی کدام دیوار بکویم. 

باز هم حرف دارم. فعلا همین ها. 


پ.ن:اولین بار که تست فرفره را دادم یاد بچگی هایم افتادم که عاشق این فرفره ها بودم و در مسافرتمان به لاهیجان مامان یک دانه برایم خریده بود. با بچه های هم سن خودم،  که فقط سپهر را از بینشان یادم هست، در پیاده رو های بزرگ و تاریک شب های رشت میدوییدیم و فرفره هامان جلوی ما میچرخیدند! بعد فکر کردم که لابد از این به بعد با دیدن فرفره ذوق نخواهم کرد. سامان گفت همانطور که بعد از فرید از دیدن ان "جز کوچک" ذوقت میگیرد، بعد بیمارستان هم این تست فرفره را فراموش میکنی. چند دقیقه به مغزم فشار اوردم تا یادم امد ان جز کوچک مذکور ، که به خاطره تلخی تبدیل شده بود، قاصدک بوده! و من الان هیچ خصومتی با قاصدک ها ندارم!

پ.ن۱ اگر استاد خودم نتواند تایم دیگری از من امتحان بگیرد یحتمل امتحانم را با بچه های دکتر ارجمند خواهم داد. و اگر شاهرخ اکیپ دکتر ارجمند باشد که احتمالا هست، اونوقت میشود امتحان عملی با حضور شاهرخ! همین یک اپشن را کم داشتم. 

پ.ن۲:متاسفانه یبوثت چیز بدی است. دلم درد میکند و عصبی ام. 

پ.ن۳:اگر توی تست ها حمله دست ندهد، در واقع سه ملیون و شیش صد هزار تومان هزینه کرده ام تا حمله هایم بدون بررسی باقی بماند! اگر توی تست ها حمله دست بدهد، در واقع من صرع دارم! و بعد لابد باز گریه خواهم کرد! 

پ.ن۴:اگر زنده بودم، پنج شنبه همین هفته موهایم را ابی میکنم. خط خوردن اسمم از شناسنامه پدر نباید مهم تر از رسیدن به ارزوهای چسکی ام باشد. یک موی ابی چیست که همانم نداشته باشیم؟! 

میروم دستشویی بلکه فرجی شد! 



انقدر گر گرفته ام که باز عینکم بخار گرفته. تو ماشین گفت دلم برای مادر فلانی میسوزد. گفتم دلت برای من بسوزد. 
وزنه سنگینی روی گلویم بود. طاقت نیاوردم حرف نزنم. گفتم اون کی بود اس ام اس داده فلان! جا خورد. گفت میگم برات. و من لال شدم. دارم از بغض خفه میشوم. زندگی ام از پایه به فاک است. نسبت به تک تک اطرافیانم حس انزجار دارم. 
عصر به پدرم گفتم منم نمیفهمم شما دوتا چرا همو انتخاب کردین تهشم هی بچه پس انداختین با این ژنای معیوبتون. 
دارم از خستگی فنا میشوم و خودم را برای یک خواب ناارام دیگر حاضر میکنم. این وسط همین کافی که باید بروم دوش هم بگیرم و فردا لابد پنج صبح بیدار شوم. کاش همین امشب توی خواب بمیرم. لابد مرگ هم خواسته زیادی از دنیای نجس است. 

مادرم به حدی مسخره است که توی این وضعیت نگران شام نداشته ی ارش است و خواهرم با لحن ای بابا میپرسد:حالا فردا بیمارستان چی میشه؟ من کی باید بیام! 
فاک فنا ساجی جان. همان جایی. 

مخاطب عزیز! نشستم برای جفتمان مطالب وبلاگ را دسته بندی کردم. البته قبل ان رقصیدم و اوه، مای ،گاد!!! چشم هایم را بسته بودم و اتاق تاریک بود. من به هیچ چیز فکر نمیکردم و حتی به درستی نمیدانستم دارم چه میکنم یا حرکت بعدی چیست! کاملا در لحظه و سماع طور! صد امتیاز مثبت برای من. احساس میکنم مشتی افکار سیاه از سرم چکه کردند و دور شدند. دوش گرفتم و حالا منتظر خواهرم هستم. 
مخاطب عزیز! توی دسته بندی مطلب ها فهمیدم چه قدر زمان زود گذشته و بعد فهمیدم الان اخر ترم اول دانشگاهم! برایم ماچ و بغل بفرستید و ارزوهای خوب خوب کنید بلکه امتحاناتم را خوب بدهم و خاطره ورودم به دانشگاه خوش تمام شود.

پ.ن۱:امروز احتمالا اخرین باری بود که با شاهرخ سر یک کلاس نشستیم. کامل که ندیدم ولی گویا برای اولین بار در زندگی اش مثل ادم لباس پوشیده بود. 
پ.ن۲:گوش شیطان کر البته، روحیه ام به شدت بهتر شده! تن پوینتز تو یو سم! تو یو اند ال یور تلاشز!:))))
پ.ن۳:از بلاک کردن علیرضا نه، ولی از بلاتکلیفی با نازنین در رنجم. 
پ.ن۴:سرایدارمان چه قدر پیر شده!! همین الان زباله ها را تحویلش دادم و دیدم موهایش سفید شده! اینجا خانه خوبیست ولی هیچوقت به من انرژی مثبت نداد! برای خانه جدید ذوق دارم. مستاجر اینجا قرار شده تا بهمن وسایلش را بگذارد کف خانه مان! الله اکبر! زمستان به جز کاکایی ها و بنفشه ها همه چیزش درد دارد!
پ.ن۵:زخم هایم بهترند. خوابم منظم شده و امید دارم فردا صبح زود بیدار شوم:) حالت همیشه خوش نگارینم. باشد که کمتر بنویسی!
پ.ن۶:حال دو تا از دوستانم مساعد نیست. کم شده اند ادمهایی که بتوانم نام دوست رویشان بگذارم. انگشت شمار محض! کاش میشد بغلشان کنم و سرهایشان را توی اغوش بگیرم. از فردا فشرده درس میخوانم تا اخر هفته تایمم را برای دیدار یکیشان خالی کنم. عزیزانم! حداقل کاش بدانند من با همه توانم کنارشان خواهم ماند. و کاش همه توان من چیزی در خور توجه باشد. 

دخترکم نگار! خواستم بدانی من خوشحال میشوم اگر ورزش کنی، دوش بگیری، شمع روشن کنی و مدیتیشن هایت انقدر طولانی شوند که از کمردرد دراز بکشی. 

دخترکم نگار! دوستتدارم. دلم برای موهایت و معصومیت دست هایت تنگ شده. دلم برای زنده بودنت تنگ شده. کاش برقصی نگار. نمیتوانم دنیا را بدون رقصیدن های تو، زیبا ببینم. 

من دوستتدارم. لطفا برای من هم که شده، کمی زندگی کن. اب نبات چوبی ها همه بد مزه شده اند و اب انبه ها سریع تمام میشوند. حال خوب با این چیزها تامین نمیشود. خودت مراقب حال خوبت باش. میبوسمت. سم. 


بچه های گل توی خونه! هفته پیش دوشمبه ای که داشتم برای ساغر ریاضی اش را حذف میکردم یادتان هست؟ محبوب زوم کرده بود که ببین بقیه بچه ها کجا میروند و من راستش نه عرضه این کارها را دارم، نه حوصله اش را. امروز محبوب گفت همه شان _ و دقیقا همه شان_ ان روز رفته اند بیرون به مناسبت تولد ایدا ! 

این جمله را بار چندم است که از دهن محبوب میشنوم:همون! حالا من همش پیش خودم فکر میکنم به من نگفتن طبیعیه، ولی به ساجده چرا نگفتن؟ 

بچه های گل توی خونه. با ان سطح روابط اجتماعی و تعداد بسیاری دوست های مذکر بنده به خواب هم نمیدیدم در دانشگاه به شخصیتی تبدیل شوم که بقیه او را بپیچند و بروند خوش بگذرانند! تصورم این بود که نه حالا در حد اکیپ های خفن ۹۸ایا _ که اتفاقا از انها هم در دانشگاهمان موجود است!!_ ولی حداقل یک دوست مذکر خوب و صمیمی خواهم داشت! 

جلوی اینه دستشویی ایستاده بودم و به تک تک رفتارهایم با تک تک شان فکر میکردم. میخواستم ببینم چه هیزم تری به این جماعت فروخته ام. تهش به موهای خوش حالتم نگاه کردم، لب هایم را جمع کردم و شانه بالا انداختم. به کتفم. قحطی ادم که نیست. به قول عالمه کره زمین چند میلیارد جمعیت دارد. 


یک_ دو تا پست همینجا در موردش خوانده اید. 

بگذارید برایتان خلاصه کنم:

پارسال زمستان غیبش زد. و من حتی از احتمال اینکه مرده باشد تحت فشار بودم! 

خرداد فهمیدم زده از دم همه را بلاک کرده. عکسش را از دیوار برداشتم و موزیک های مشترکمان را پاک کردم. بدون جنگ و خونریزی. به انتخابش احترام میگذاشتم. پیام دادم اگر میگفتی اینگونه ارامش بیشتری داری خودم شرایط نبودن همه مان را برایت فراهم میکردم. و بلاکش کردم که نخواهد جوابی بدهد. همین قدر دختر فهمیده ای بودم! 

اواسط تیر یا اوایل مرداد یکهو پیام داد سلام! ۴۸ ساعت داد زدم و فحش دادم. 

بعد مدتی دیدم دلم صاف نمیشود. احساس میکردم کسی که یک بار پشت پا زده باز هم میزند. برای اطمینان خودم، از او پرسیدم ایا روابط ما تاریخ مصرف دارد؟ اگر بناست فردا روز باز گم و گور شویم بگذار ان روز همین امروز باشد. گفت که دوست خوبی بوده ام و خداحافظی کردیم. 

اواسط ابان تلگرامم را برگرداندم و پیام دادم. همان شبی بود که از حجم محبت قلمبه شده مان گریه ام گرفته بود و لباس پوشیده بودم رفته بودم حیاط خوابگاه. بعد هم جلوی پایم را ندیده بودم و با دست و صورت افتاده بودم کف زمین! پستش توی ارشیو قبلی هست.

انتظار داشتم با پیامک یا تماس در ارتباط باشیم ولی نبود. 

چند شب پیش کار بسیار ضروری ای با سارا داشتم. تلگرامم را برگرداندم. سر راه به او هم پیام دادم که کدام گوری ای تو؟ گفت که گوشی اش فلان شده بود و شماره هایمان را گم. 

داشتیم مثل ادم معاشرت میکردیم ولی الان ۲_۳ روز است پیام هایم را سین میکند و جواب نمیدهد. 

بچه های گل توی خونه. من مدتهاست پس ذهنم یک جایی برای بازگشت ادمها نگه میدارم. دیدید که؟ در یک سال گذشته یا خودم را بخشیده ام یا او را و هر بار گذاشته ام همه چیز از سر گرفته شود. بچه های گل توی خونه. امشب عقرب درونم دچار اتش شده و من دیگر هیچ جایی را برای بازگشت این ادم نمیبینم. ایتس آل دان. حالم را بهم زده. متاسفم. دیگر به خواب هم ساجی را نخواهی دید. این همان روی سگی است که بارها از ان برایتان گفته ام. سالها خاطره ی تلخ و شیرین؟ به **مم عزیزان. 


بچه های گل توی خونه! از انجایی که دختر بودن جرم است، تنها بودن جرم تر و شب جرم ترین؛ من که امشب _ در بازه پنج تا هفت غروب_ تنها بیرون بودم حسابی مجرمم. حالم بد بود. انقدری که حتی نمیدانستم دارم کجا میروم.

به خودم که امدم دیدم مترو حقانی پیاده شده ام. از پله ها بالا میرفتم که حس کردم پسر سمت چپی علاقه دارد کنار من راه بیاید. کمی بعد ندیدمش. دوباره دیدم کنارم است و شانه به شانه ام می اید. سر کوچه(!؟)مترو دیگر نبود. تپه اول را از جایی که کسی بالا نمیرفت بالا رفتم و توی جمعیتی که به سمت پل میرفتند قل خوردم. برای انکه مطمعن شوم پشت سرم نیست کنار نیمکتی نرسیده به پله های تپه بعدی ایستادم، کیفم را روی نیمکت گذاشتم و زیپش را بستم. پشت سرم بود. جلو رفت و ان طرف تر پله ها ایستاد. مطمعن شدم گذاشته دنبالم. میخواهد ببینم بالا میروم یا نه. رفتم بالا و باز کنارم امد. شانه به شانه! دو تا پسر جلویم بودند. پسر سمت راستی کنار رفت و من سریع تر بالا رفتم. جلویم توی میدانگاهی یک دسته پسر بودند که من فکر میکردم این توله سگی که دنبالم افتاده با انهاست. یکی از پسرها داشت میگفت به گمونم اشتباهی اومدیم. من به سرعت از مسیر همیشگی ام که از وسط شیب یکی از تپه هاست پایین رفتم و افتادم توی راه اصلی پل. به خیالم تا انها راه را پیدا کنند به گرد پایم هم نمیرسند. باورم نمیشد ولی چند لحظه بعد دوباره سمت چپم بود و داشت می امد! ایستادم. وزنم را انداختم روی پای راستم و پای چپم را کج گذاشتم (ژست همیشگی ام است). برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. گفتم وایسا ببینمت بچه! رفت. هی برمیگشت پشت سرش را نگاه میکرد و من هم پشتش _ به فاصله ۱۰_۲۰ متر راه میرفتم. ان تکه مسیر که پله ای و چوبی میشود پر از ادمهایی بود که داشتند در جهت عکس برمیگشتند.

پسری دست دختری را بالا گرفته بود و سر به سر هم میگذاشتند. به من که رسیدند پسره گفت:بیا اینم_اشاره به دختره_ با خودت ببر تنها نباشی. خندیدم. 

توی همین لحظه او دوباره عقب را نگاه کرد و خنده ام را دید. چند قدم بعد دخترک خطاب به پسر گفت باهاش میرما! دستم را به عقب و به سمتش دراز کردم و به خنده گفتم:بیا با خودم بریم! اینا لیاقت ندارن! 

امد و دستم را گرفت. داشتیم میخندیدیم که دوستش برگشت وگفت کجا میرین شما دوتا؟ بدش من بابا! گفتم باهاش مهربون باش و دست دختر را ول کردم. گفت:مهربونم. یک دانه از ان افرین هایی که به رامین یا علیرضا میگویم گفتم و گذاشتم بروند. 

پسر جلویی هنوز عقب را نگاه میکرد. به ورودی پلکه رسیدیم صاف رفت و در کنج ترین کوچه سمت چپ ایستاد. رفتم ایستادم پیش پایش و گفتم: بهت یاد ندادن دنبال ناموس مردم راه نیافتی؟ با هنذفری اش ور رفت و طوری وانمود کرد انگار صدایم را نشنیده و گفت بله؟ من که میدانستم اتفاقا خیلی هم خوب شنیده، گفتم:حالا من یادت دادم! 

داشت چیزهایی میگفت که صدات رو بیار پایین منو اینجا میشناسن. من به شما کاری نداشتم. الانم برو  و اینها! در جواب همه حرف هایش طوری که یعنی بنال ببینم، میگفتم خب!؟ اخرش هم گفتم: ببینم دنبال من افتادی دهنت صافه. حواستو جمع کن.

 از پله ها پایین امدم. دیدم که ضرب قدم هام محکم تر شده و چانه ام را بالا گرفته ام. عینکم را از لای موهایم برداشتم و با لب های غنچه شده و چشم های ریز به چشم زدم. احساس غرور و قدرت میکردم.

قرار بود این انتهای پست باشد ولی نیست! 

من هنوز هم نمیدانستم کجا میروم. از شیب دار هایی که به دایره های بالای پل میروند بالا رفتم و پشت سرم را نگاه کردم. کسی نبود. 

مدت طولانی از بالا به اتوبان و ماشین ها خیره شدم. بعد رفتم سمت گنبد مینا. مسیر پر از زوج های جوان بود. برای یک لحظه دلم خواست یکی از دوستانم انجا باشد تا وارد همان ورژن مسخره و شادم شوم و از این هوای افسردگی خارج. توی گزینه ها اریان به نظرم رسید. همین قدر نشدنی. 

کمی بعد مسیرم را به سمت بنفشه ها کج کردم. و فکر کردم به کسی چه! اصلا من با بنفشه ها هم بسترم. یک دانه بنفششان را با شست و اشاره نوازش کردم. جلوتر ایستادم و کمی به ورزشکاران توی پیست اسکیت خیره شدم. از سراشیبی پایین رفتم و در مسیر عکسش دور زدم تا پشت سرم را ببینم. مطمعن شدم کسی دنبالم نیست. گنبد مینا را تا نیمه دور زدم و رفتم سمت حوض ها. دفعه پیش روی سکوهای کنارپله ها نشسته بودم و مدیتیشن کرده بودم. این بار از یک طرف صدای روضه و عذداری از بلندگو پخش میشد از پشت سرم صدای سوت می امد، از سمت چپ صدای خنده ی بلند چند پسر و پارس سگ. جای مدیت نبود. برگشتم. پشت سرم یک سری پسر سوت میزدند. روی سکوها که نشستم انها رفتند. برگشتم سمت گنبد مینا و از خلوتی عجیب ان حوالی ترسیدم. دوباره پیست اسکی را نگاه کردم، کمی هم به اتوبان و برگشتم روی پل. حدس بزنید که را دیدم؟ همان دوست عزیز. از گوشه چشم و زیر عینک به چشم هایش زل زدم. چند لحظه خیره نگاه کردیم. خدایا باورم نمیشد! ولی دوباره افتاد دنبالم. 

از سطح شیب دار بالا رفتم، مسیر عادی را جلو تر رفت و ایستاد. من هم ایستاده بودم و تماشایش میکردم. برگشتم پایین. مدتی پشت سرش راه رفتم. سرعتش را انقدری کم کرد که با خودم فکر کردم اگر ایستاد میروم و توی صورتش میگویم: از سلاح خودم که علیه خودم استفاده نکن بی مغز! خسته شدم. راهم را کشیدم و رفتم، نتیجتا جلو افتادم. راه چوبی خلوت بود. تا چشم کار میکرد پرنده پر نمیزند. خواستم روی نیمکت های نرسیده به راه بنشینم ولی به کتم نمیرفت بابت یک پسر که دنبالم افتاده خودم را اذیت کنم. امد، امد و امد. سه چهارتا پسر از کنارم رد شدند یکیشان گفت از این شیکا که درس خون و عینکی ان. 

دندان عقل چپم را با زبان لمس کردم. 

مدتی بعد از من جلو افتاد. اواسط مسیر انقدر خلوت شد که من جرعت نکردم جلوتر بروم. ایستادم. فاصله مان حدود ۵ متر بود. وقتی عقب را نگاه کرد و دید ایستاده ام ایستاد و گفت:خانم؟ شما قصد بدی دارین؟ 

صدایم را بلند کردم: قصد بد رو تو داری که امشب منو کوفتم کردی بیشعور!

گفت من که کاری نکردم! چرا کوفت؟

_ بهت یاد ندادن دنبال ناموس مردم راه نیافتی؟ 

_ بیا اینجا یه لحظه. یه لحظه بیا اینجا. 

_ ببین! من رزمی کارم. بیام اونجا دهنت سرویسه. اگه مردی تو بیا اینجا. 

رفت! و رفتم دنبالش:اگه مردی وایسا شتک شو بعد برو. 

پل چوبی تمام شد و یکهو ادمها زیاد شدند. شاید باورتان نشود ولی از سراشیبی تپه ها به سرعت بالا دویید و در رفت! 

من خسته شده بودم. تا رسیدن به پله ها توی راه اصلی ماندم. به میدانگاهی که رسیدم اطرافم را پاییدم:نبود. 

رفتم پایین و از دکه برای خودم اب انبه خریدم. از پله های مترو پایین میرفتم که پسری توی صورتم گفت:هری پاتر! بابت شالگردنم بوده. 

عزیزانم! اینهایی که تیکه شان را می اندازند و میروند، قشر بدی نیستند. جاهل اند. تازه سرشان از اخور دبیرستان در امده، هوس نمک پرانی دارند. انهایی که دنبالتان می افتند و تیکه می اندازند یا میخواهند شماره بدهند هم. این دو دسته حداقل برای من ترسناک نیستند. میتوانم بفهمم جوانند، جاهل اند، دنبال دختر میگردند. میخواهند بلاسند. اگر با شعور باشند با گفتن لطفا مزاحم نشوید و اگر بیشعور باشند با گرفتن شماره هایشان دست از سرتان برمیدارند. ولی وقتی یک نفر بدون هیچ حرفی شانه به شانه کنارتان می اید شما فکر میکنید کیف زن است؟ قصد دست درازی دارد؟ میخواهد مرا بد؟ و اینها ترسناک اند. 

توی مترو باز اطراف را پاییدم، نبود. خوبی پسرها به این است که همان قدر که کنه میشوند و هر طرف را نگاه میکنی هستند، همان قدر هم یکهو نیست و نابود میشوند. 

دخترهای وطنم.قدیم ها خیلی هارت و پورتم زیاد بود که این مسخره بازیا چیه؟ چون ماشین تو خیابون هست از خونه نریم بیرون که تصادف نکنیم؟! ما زن ها هم از شب حق داریم! از تنهایی حق داریم! از قدم زدن های شبانه حق داریم! نداریم عزیزانم. نداریم. اگر این حجم از سلیطگی را ندارید هرگز شب ها تنها بیرون نروید. هرچند حتی این هم کافی نیست و من معتقدم در کنار تجربه ی سلطیگی شانس هم در کارهایم سهیم است. مراقب خودتان باشید. این هم از قصه امشبتان. خوب بخوابید. 


بچه های گل توی خانه! شما که غریبه نیستید. من پیوسته در زندگی خودم درگیر اتفاقات عجیب و غریب بوده ام و از این رو هرگز وقت نکردم_ یا در واقع رمقی برایم نمی ماند_ که مطالعه ای در مورد ت و امور نظامی وطنم داشته باشم. به طور خلاصه اینکه من سردار سلیمانی را همانقدری میشناسم که جمله بزرگی در وصف حفاظت از وطنم گفته بودند و تا مدتی  بابت رشادت هایی _ اگر اشتباه نکنم در مقابله با داعش برای میهنم_ به اسطوره تبدیل شده و سر زبان ها بودند. 

اینکه میگویم اطلاعاتم از امور نظامی مان صفر است یعنی حتی به درستی نمیدانم معنای مرتبه ی سردار چیست. در نتیجه من نه اطلاعاتی در مورد سردار دارم و نه اطلاعاتی در مورد شهید سلیمانی. ولی از صبح دارم فکر میکنم اگر وطنم به مخاطره بیافتد، ایا منی که همه عمر لاف وطن پرستی زده ام، حاضرم برایش جان فدا کنم؟ راستش عزیزانم، هفته ها پیش مساله عجیبی برایم پیش امد که جان و زندگی ام را تهدید کرد. من به حد مرگ ترسیده بودم. احساس میکردم رب و ربم یادم رفته!

و انجا بود که فهمیدم جان خود ادم، خیلی عزیز تر از این حرف هاست. راستش از ان به بعد دیگر خیلی هم نمیتوانم به خودم ایمان داشته باشم که اگر وطنم جان بر کفی خواست، بتوانم سربازش باشم! 

حالا اگر واژه سردار را کناری بگذاریم و واژه شهید سلیمانی را هم. و فکر کنیم یک انسان دیگر حاضر شده جانش را بگیرد کف دستش و برای میهنش از بین برود، حالا اگر درک کنیم این جان را جلوی دشمن سپر کردن چه قدر رشادت میخواهد، انوقت میبینیم که همه داغداریم و عذادار. شاید که تا ابد در عذای تک تک فرزندان از دست رفته ی این وطن. 


بی ربط نوشت:با نگار  مهربان باشید. دل نازک شده. 


بچه های گل توی خونه! دانشگاه ما کلی سگ دارد. و کلی باغ. 

یک بار با نرگس رفته بودیم توی یکی از باغ هایی که حوض دارد و اب کثیفش پر از ماهی گلی های جذاب است. از پشت درخت ها رد نشده و کاملا وارد راه فرعی نشده بودیم که یکهو صدای سگ امد. و یک دانه مشکی گنده بکشان دویید سمتمان! جفتمان ترسیدیم ولی من به سرعت ایستادم. شکلات بزرگی توی دستم و جلوی صورتم بود که همانجا خشکید! نرگس یک قدم عقب تر از من بود. چنگ انداخت به بازویم و من گفتم نرگس وایسا و نترس! ما ایستادیم و من چند بار جمله ام را تکرار کردم. ولی سگ همچنان داشت واق واق میکرد و به سمتمان می امد. از یک جایی به بعد که دیگر نمیدانستم جز ایستادن و نترسیدن چه غلطی میشود کرد، زل زدم توی چشم هایش و ؛ ایستاد! چند قدمی را ارام ارام عقب عقبی رفتیم و بعد بالاخره توانستیم بچرخیم و دور شویم. نرگس میگفت وای! چه خوبه دوستای این مدلی شجاع دارم و من میخندیدم. سر دلیری دارم. خداوند سر نترس همه مان را حفظ کند.  این هم قصه شب تان. خوب خوابید عزیزانم. 


بچه های گل توی خونه. از خواهرم پرسیدم از "ن" خبر دارد یا خیر. خواهرم نمیدانست روابطم را با او قطع کرده ام و وقتی فهمید تعجب کرد. در وصف چرایی کارم توضیح دادم رابطه ما معطوف به جویا شدن حال هم و داد و ستد اخبار است. اخبار هم دو دسته اند:

۱:کارها و اخبار خوب. که دو حالت دارد->

الف:انهایی که "ن" ازشان تقلید میکند.

ب:انهایی که "ن" ارزو میکند کاش میشد ازشان تقلید کند و چون نمیشود، حسرت میخورد. شاید حسرت، شاید حسادت. 


در توضیح ازاردهندگی مورد الف گفتم تا زمانی که تقلید ها از من نبود، میگفتم دوست عزیز نکن و بقیه قضیه به من ربط نداشت. ولی الان احساس میکنم دارم دوتا میشوم. کسی میخواهد عین من شالگردن ببافد، برنامه زندگی اش را عین من تنظیم کند، همانی را گوش دهد که من و بلاب بلاب بلاب! 

مورد ب را تا وقتی مثال عینی نیاوردم باور نکرد! و بعد گفت اره! میتونم تصورش کنم.

 حالا شما هم تصور کنید: چه قدر دردناک است باذوق به "رفیقت" بگویی میخواهم ساز بخرم یا فلان پسر بهم پیشنهاد داده و با حسادت یا حسرت مواجه شوی! هر دوش هم دردناک! 


۲:اخبار غصه دار، که دوست عزیزمان هرگز نتوانسته به عمق فاجعه پی ببرد. زمانی که باهم در تاریکی قدم میزدیم و من با تمام احساساتم برایش تعریف کردم که شکست عشقی خورده ام کمی گنگ ماند و بعد گفت خب!؟ 

این مورد بر خلاف دو مورد بالا قابل تذکر دادن بود و شاید باورتان نشود! من با تلاش مذبوحانه ای برای درک عمق فاجعه مواجه شدم. وقتی میخواستیم دوتایی برویم سفر دندان من به جراحی نیاز داشت و او تمام تلاشش را میکرد نشان دهد دندان من هم مهم است. البته در عمل ثابت شده بود چیزی که مهم است خواسته های او، ثابت شدن برنامه سفر و خرید به موقع بلیط اتوبوس هاست. حالا اینکه پدر یکی از دوستان صمیمی من افتاده مرده و دندانم انقدری عفونت کرده که نیمی از صورتم ورم دارد به او چه! 

به همه اینها این مورد را اضافه کنید که نامبرده، نتوانست صبر کند تا فلان شب خودم خبر سفر را بهش بدهم! به مادرش گفت به مادرم بگوید سفر کنسل است چون وی رفته و کلاس رانندگی برداشته. حالا اصلا این کلاس رانندگی از کجا امده بود؟ دو ماه پیش من رفته بودم پی گرفتن گواهینامه! دور باطلی از بچه بازی، تقلید و خود چس کنی! 

لازم به ذکر است هیچ چیز به اندازه ی ان قسمت "مادرز" اعصاب مرا خرد نکرد. بعد که برایش توضیح دادم باید مشکلاتش را با خودم در میان بگذارد نه ش _ که تازه ان هم به مادرم_ باز هم نفهمید من از چه حرف میزنم. دور باطلی از درک نکردن عمق فاجعه و بچه بازی! 

حالا این وسط عذاب وجدان مال کیست؟ مال ساجده. چون دیگر نمیتواند مثل قبل رفتار کند. من اخرش هم نمیفهمم چرا ادمها اینگونه میرینند به روابط و بعد همه از من طلبکار میشوند که با فلانی تموم کردی!؟ باباااا عقرب! بابا آبانی! بابا وحشی! 

یس عای عم! ایف ایتس هلپ، یسسسس عای عم. أه.

گاهی نگاهی به دوستانم می اندازم و زیر لب میگویم: گند بزنند به من و این دوست های عتیقه ام. 


پ.ن۳:تازه یادم افتاد، در تمام رابطه من باید نقش یک مادر عاقل "بکن/ نکن" را داشته باشم و همیشه یک خروار پیشنهاد برای بهبود بخشیدن به شرایط داشته باشم. این در حالی است که حتی به سختی میتوانم مشکلات خودم را بیان کنم. چه برسد به گرفتن ادوایس!


بچه های گل توی خونه. ساعت دوزاده و نیم بود که توی مترو نشستم. ۹۹% ادمها چادری بودند. من زیپ بارانی ام را باز گذاشته بودم و پاچه شلوارم را دوبار تا زده بودم. ناخن هایم لاک زرشکی داشتند و موهایم مثل همیشه بود. انتظار گشت ارشاد را داشتم و از ترس افتادن شال، مقنعه سر کرده بودم. متروی دورازه شمیران که بودم خانمی پرسید ایا این خط به سمت ازادی میرود؟ هنذفری ام را در اوردم و گفتم بله. گفت دارد میرود تظاهرات. بعد من پرسیدم الان برای انقلاب رفتن دیر نباشد؟ و او راهنمایی ام کرد که برای رسیدن به پیکرها باید به ازادی برویم. 

از مترو که پیاده شدیم دستم را گرفت و گفت زیپ کیفم را ببندم چون ازم چیزی میزنند. به طور عجیبی از ادمها میخواست به او پوستر و عکس بدهند و وا! ملتمان چرا همچین شده اند؟! هیچکس چیزی به او نداد! حتی به دو نفر گفت که من فقط بالا نگهشون میدارم بعد بهتون پس میدم ولی باز هم به او چیزی ندادند! 

از خیابان ازادی به سمت ولیعصر و انقلاب راه افتادیم. به خنده گفت:اولش که شما رو دیدم فکر نمیکردم مقصدت همینجا باشه. خندیدم و گفتم به هر حال ما هم جزو احاد مردمیم. انگار غیرت ملی داشتن هم به نوع لباسمان مربوط میشود! 

ازدحام عجیبی بود. بالاخره هم را گم کردیم. عجیب انکه هر چه به او گفتم اسمش را نمیدانم که اگر هم را گم کردیم پیداش کنم چیزی نگفت و در نهایت زمانی که من گفتم اسم من ساجده است اگر لازم شد صدایم کنید بازهم اسمش را نگفت! خب تهش هم وقتی رفته بود از ادمها پوستر و عکس بگیرد هم را گم کردیم. 

با توجه به قد و بالای نداشته ام نمیتوانستم از بین جمعیت چیزی ببینم و مصر بودم خودم را به یک بلندی برسانم. ضمن اینکه اقایی امد و گفت زن و بچه ها رو از سر راه کنار ببرید و مسیر را باز کنید چون در طی مسیر از انقلاب تا اینجا زن ها و بچه ها زیر دست و پا مانده اند. جمعیت زیاد بود و من کمی نگران خودم شدم. به سمت پل هوایی رفتم. عده ای ادم رویش بودند و لابد برای جلوگیری از تجمع بیش از حد ورودی های پل را بسته بودند. خوش شانس و البته باهوش _ اینجا نگوییم سلطیه چون ربطی ندارد_ بودم که موقع گذر کردن پیکر شهدا پشت یک ماشین* ایستاده بودم. گوشی را غلاف کردم و دستانم را به علامت نمسته روی هم گذاشتم. چشم هایم را بستم و به بزرگی انها فکر کردم. 

از بالای پل هوایی گلایل های سفید میریختند، عده زیادی کنار پیکرها بودند، تسبیح و چفیه و شال را از جمعیت میگرفتند، متبرک میکردند و به سمت انها پرتاب میکردند. وقتی برمیگشتم به طور عجیبی بوی گل می امد. 


*بچه های گل توی خونه! با من اشنا میشوید حالا! من توی تشخیص ماشین ها صفر صفرم! اولش نوشته بود پاترول بعد عکسش را سرچ کردم و دیدم ان نیست! از همان ماشین هایی که وانت طوری پشتشان جا دارند(حتی نمیدانم نامش چیست! کابین؟! ) ولی باکلاس تر از وانت اند:|



میگه : چته باز؟ یه سبد غصه زدی زیر بغلت انگار اخر دنیاس! 

نگاش میکنم. کتابو از رو زانوم برمیداره لاشو میبنده میذاره کنار: بیا بغلم ببینمت خب. 

پاهامو جمع میکنم. میگه: چیزی نشده که بابا. 

_ دلم تنگه. غروب طوری. دلم تاب بازی میخواد! 

_ میخوای بریم ut? رو اون تاپ بزرگا؟

_نه. دلم تاب بازی میخواد! رو تابای واقعنی! از اونا یه تیکه اهن مستطیلیه که با زنجیر به اهن وصل شدن. چیه این جینگیله مستونا که کفش عین مبله! پشتی داره! دلم تابای بچگیامونو میخواد! دلم بچگیامونو میخواد! دلم میخواد بشینم رو تاب و بی توجه به اینکه چند نفر تو صف منتظرن، چشمامو رو به افتاب ببندم و رنگا رو پشتش مرور کنم! بنفش؟ نیلی؟ 

اون کفشه بود سامان؟ نیلی بود؟ عاشقش بودیم؟ از پامون که کوچیک شد دیگه ندیدیمش!؟ چی شد کفشه؟ 

یادته میشستیم تو قفسه های ویترین نرگس و مآنی گلی کیوی خرد میکردن میذاشتن دهنمون؟ لوس دو عالم بودیم اقای سامان! قد یه قطار نازکش داشتیم! نازمون خریدار داشت. چی شد کفشه سامانی؟ خدا رحمت کنه نرگس رو. دلم تنگ شده براش. 

دیدی دنیا چجور پا گذاشته بیخ خرمون؟ هفته ای یه بار میرفتیم کنج خانه سالمندان دیدن مآنی همونم ازمون دریغ شد بس که داغون شدیم هی. 

ها من دلم تنگه سامانم. چی شد پس روزای خوبمون؟ دلمون میگرفت یه هنزفری پونزده تومنی ورمیداشتیم میرفتیم لب دریا. یه بسته چیپس میخوردیم، میومدیم خونه ماسه هامونو تو اون حوض کوچیکه بغل در حیاط میتدیم انگار غم دنیا از شونه هامون رفته باشه! 

هی الکی بزرگ شدیم. بو میدیم سامان. بو میدیم! چی شد حالا رسیدیم اینجا؟ 

_صحبت کن ساجی. نوبت خودته. 

_نه بگو! تو که از اولشم میخوای بگی افسرده شدم. میخوای بگی باید حواسمو به اضطراب بدم. میخوای بگی دارم غافل میشم از روح و روانم. بگو خب! 

چی شد واقعا سامان؟ ما که چشامون بسته بود داشتیم میگفتیم نیلی؟ کی از پشت چنگ انداخت به بلوزمون مارو کشید پایین؟ اون وقتا مثل الان نبود که سامان! پارکت کجا بود؟! کف زمین بازیا سنگ بود! میخوردی زمین فاک فنای الهی میشدی! دست و دهنم پر خون شد سامان! 

کفشه رو برا چی انداختن دور؟ سامان نرگس چرا مرد؟ بهتر البته. میموند چیو نگاه میکرد؟ سامان نرگس اگه زنده بود الان بچه داشت یعنی؟ مگه امروز جمعه اس من دلم گرفته اخه؟ سامان؟ چت بود اون روزایی که هی گلدون رنگی خریدی گذاشتی رو میز؟ بره چی کلی جینگیله مستون رنگی به دیوارا زدی؟ چی شد دیگه نازمون خریدار نداشت سامان؟ چه قدر هشت عدد بدیه سامان! هشت سالم بود نرگس مرد! چه قدر همه میگن عاشق من بود. چیه زمستون به قران سامان! هر جا میری بوی گل نرگس میاد. دلم بچگیامو میخواد. انقدر کثافت الود نشده بودیم اون روزا. دلمون پاک بود. قد دل گنجیشک! خر بودیم قبول! پروانه ها رو میکردیم تو شیشه قبول! کفش دوزکا رو میگرفتیم قبول! یه چندباری هم با لگد زدیم لونه مورچه ها رو خراب کردیم. تاعونشم دادیما البته. یادته اون دمپایی ابی هارو؟ چه گازی از پاهامون گرفتن بی ناموسای خوش غیرت خونه دوست! 

اره سامان راست میگی. افسردگی دارم. بابا من که خودم دارم بت میگم. خسته شدم. از بس همه رفتن، همه مردن. پس من چرا انقدر موندم سامان؟ انقدر موندم بو گرفتم! پس من چرا پای همه وایسادم؟ هیچوقت صدام در نیومد! میرفتم اعتکاف دعا میخوندم! چه ذوقی ام داشتم! من که همه عمر در دل و دهن خودمو گل زدم سامان. اون اسب چوبیه بودا؟ تو که یادته؟ وایسادیم پشت ویترین مغازه اسباب بازی فروشی. سرمونو گرفتیم بالا به مامان که با چادر سیاه بغلمون بود نگا کردیم گفتیم اینو میخری برامون؟ گفت باشه سر برج. 

سر برج هیچوقت نیومد سامان. الانم همه اسبای چوبی تهران رو خریدن! تموم شده! جنسش خارجیه! دیگه سخت وارد میشه! تو بیست سالگی یه اسب چوبی به چه کارت میاد اصلا؟ افتادی دنبال براورده کردن ارزوهای من! نرگسم که داشت میمرد همه براش از این فازا برداشته بودن. کادو میخریدن! عروسک میخریدن! شکلات میخریدن! خر بودن همشون! حیف شد نرگس. من هیچوقت نمیدونم از زندگی چی میخوام. یه دوره ای فک میکردم میدونم. میخواستم بریک دنسر باشم با دامپزشک. چه گوه های مفتی! میگفتم برات. خر بودن همشون. نرگس اگرم چیزی میخواست، کتاب میخواست! منم نمیدونستم. چند ساله از روی کتابایی که میخونده فهمیدم میخواسته نویسنده بشه. داستان کوتاه نویس احتمالا. لابد میخواسته تو دانشگاه ادبیات بخونه. هیچوقت دست نوشته هاشو ندادن من بخونم. یادمه نقاشیم میکرد. با خودکار ابی! 

چیه این زندگی واقعا سامان جان؟ یکی مثل من یه کلاف سردرگم خسته اس، ادما ریدن به روابط باهاش، با تک تک سلولاش به همه احساس انزجار داره اونوقت مجبوره زنده بمونه. هی بگرده ببینه تو چه رشته ی کوفتی ای میتونه درس بخونه. چه رقصی براش مناسبه و وسطش جا نمیزنه. کی سر برج میشه بتونه اسب چوبی بخره! چجوری میتونه از رشته های این کلاف یه طناب خوشگل برا دار بنا کنه. یکی هم مثل نرگس میخواست کنکور بده، درس بخونه، نویسنده شه، لابد دنیا رو ت بده، افتاد مرد! مررررد! 

این بار از خودم بیشتر از همه خسته ام. دلم تاب بازی میخواد. دلم میخواد بشینم رو اون تابای بچگیام ببینم بابا داره با نسترن بدمین تون بازی میکنه. بعد سرمو بگیرم عقب موهام تو باد موج بخوره و من بگم نیلی؟ 

راس میگی سامان جان. چیزی نشده. هر چی قرار بود بشه تا اینجا شده. الان دیگه نا نداریم وایسیم تا دنیا بعدی رو بزنه.


بچه های گل توی خونه. تولد اوا نزدیک است و من نمیتوانم خودم را در جمع مشتی انسان نااشنا که نهایتا ماهی هشت ساعت باهاشان دیدار داشته ام در حال رقص ببینم! همین باعث شد بخواهم در مورد رقصیدن در حضور پسران غریبه فکر کنم و دنبال یک خط مشی ذهنی برای خودم باشم. تا جایی که مغزم میکشید عقب رفتم. یکهو یاد عروسی اخری که رفته بودم افتادم. داشتم م میرقصیدم. کفشم دوازده سانت پاشنه داشت و از ان بالا مالاها پسری که بهم چشمک میزد را به شدت ریز میدیدم! جدای از قد و هیکل نداشته اش، واقعا بچه سال بود. دبیرستانی طور؟ بیست تا بیست و یک، ته سن و سالش!! چند باری جهتمان را روی سن عوض کردیم و من هر بار از نزدیک بودن با ان پسر دوری میکردم. به خواهرم گفتم و رخصت سویس کردن دهان خواستم. گفت که این شارموتی بازی ها جایش توی عروسی نیست و غلاف کنم. من تمام مدت ذهنم درگیر این بود که چطور میشود در عین غلاف بودن دهن یک پسر را صاف کرد! موقع شام که شد سگ صاحابش را نمیشناخت. ازدحام جمعیت طوری بود که من خواهرم را گم کردم. دوست عزیزمان بین پرسنل ایستاده بود و به مجرد دیدن من چپید بین ادمها! بعد از ان هر گورستانی میرفتم او هم بود. موقع کشیدن غذا سر هر میزی میرفتم او سمت چپم ایستاده بود. کفگیر/ ملاقه را به سمتم گرفته بود و میگفت اول شما! 

من مثل مارماهی میان حضار سر میخوردم و سعی داشتم از سرم بازش کنم. نهایتا وقتی دیدم کنارم پشت یکی از میزهای خلوت کفگیر به دست ایستاده و میگوید "اول شما" بدون اینکه توجهم را از کشیدن غذایم بردارم و نگاهش کنم گفتم:من مطمعن نیستم درست متوجه شده باشم ولی؛ من هم سن مادرتم!

همان طور که در پست قبلی هم اشاره کرده بودم، این یکی دوست عزیز هم طوری محو شد که تا اخر عروسی دیگر "هرگز" او را ندیدم. 


++بعداترها مادر بزرگم گفت _مسلما نه با این ادبیات_ با ادمها مثل هاپو برخورد نکنم و شوهر همین جاهاست که پیدا میشود!!  ولی من هر طور حساب کردم دیدم نمیتوانم پسری که از وسط حجم انبوهی رقص نور بلد است چشمکش را انتقال دهد به همسری برگزینم! 

پی نوشت:الان یادم امد چشم های دوست عزیزمان سبز بود. حیف که زیبایی صورت نمیتواند عنی سیرتتان را بپوشاند عزیزانم! 

پی نوشت ۲: واقعا درست پیشنهاد دادن به یک خانم انقدر سخت است؟ وع!


مخاطب عزیز! نشستم برای جفتمان مطالب وبلاگ را دسته بندی کردم. البته قبل ان رقصیدم و اوه، مای ،گاد!!! چشم هایم را بسته بودم و اتاق تاریک بود. من به هیچ چیز فکر نمیکردم و حتی به درستی نمیدانستم دارم چه میکنم یا حرکت بعدی چیست! کاملا در لحظه و سماع طور! صد امتیاز مثبت برای من. احساس میکنم مشتی افکار سیاه از سرم چکه کردند و دور شدند. دوش گرفتم و حالا منتظر خواهرم هستم. 
مخاطب عزیز! توی دسته بندی مطلب ها فهمیدم چه قدر زمان زود گذشته و بعد فهمیدم الان اخر ترم اول دانشگاهم! برایم ماچ و بغل بفرستید و ارزوهای خوب خوب کنید بلکه امتحاناتم را خوب بدهم و خاطره ورودم به دانشگاه خوش تمام شود.

پ.ن۱:امروز احتمالا اخرین باری بود که با شاهرخ سر یک کلاس نشستیم. کامل که ندیدم ولی گویا برای اولین بار در زندگی اش مثل ادم لباس پوشیده بود. 
پ.ن۲:گوش شیطان کر البته، روحیه ام به شدت بهتر شده! تن پوینتز تو یو سم! تو یو اند ال یور تلاشز!:))))
پ.ن۳:از بلاک کردن علیرضا نه، ولی از بلاتکلیفی با نازنین در رنجم. 
پ.ن۴:سرایدارمان چه قدر پیر شده!! همین الان زباله ها را تحویلش دادم و دیدم موهایش سفید شده! اینجا خانه خوبیست ولی هیچوقت به من انرژی مثبت نداد! برای خانه جدید ذوق دارم. مستاجر اینجا قرار شده تا بهمن وسایلش را بگذارد کف خانه مان! الله اکبر! زمستان به جز کاکایی ها و بنفشه ها همه چیزش درد دارد!
پ.ن۵:زخم هایم بهترند. خوابم منظم شده و امید دارم فردا صبح زود بیدار شوم:) حالت همیشه خوش نگارینم. باشد که کمتر بنویسی!
پ.ن۶:حال دو تا از دوستانم مساعد نیست. کم شده اند ادمهایی که بتوانم نام دوست رویشان بگذارم. انگشت شمار محض! کاش میشد بغلشان کنم و سرهایشان را توی اغوش بگیرم. از فردا فشرده درس میخوانم تا اخر هفته تایمم را برای دیدار یکیشان خالی کنم. عزیزانم! حداقل کاش بدانند من با همه توانم کنارشان خواهم ماند. و کاش همه توان من چیزی در خور توجه باشد. 

پیام هایش را باز کردم. کمی با گردن کج و لبخند به صفحه گوشی نگاه کردم. خواهرم چیزی پرسید و من با خنده جوابش را دادم. انقدر محترم و دوست داشتنی نوشته بود که دستانم روی کیبورد خشک شدند و نمیدانستم جواب کدام پیامش را بدهم! 

به روابطم با ادمهای دیگر _ الکی مثلا شما نمیدانید منظورم از ادمهای دیگر همان علیرضاست_ فکر کردم. البته الان بارقه های باریکی از دورانی که با او هم تحت لوای شعور انسانی در ارتباط بودم یادم امد. به هر حال داشتم فکر میکردم چه قدر به خودم خیانت کرده ام که وقتی کار به بیشعوری ها رسید باز هم ادامه دادم. بله بچه های گل توی خونه. ادمی که شما را دوست داشته باشد، برایتان نمینویسد چطوری دل انگیز؟ دلم برات تنگ شده بود و یک مشت گل شعر احساسی دیگر. بلکه در عمل احترام شما و حرمت رفاقت را حفظ میکند. شما هم اگر عقل داشته باشید با دیدن ان پیام ها اشکتان در نمی اید و در اثر ندیدن سکوی جلوی پایتان با صورت به زمین نمی افتید! 

یادم هست توی پیام های اخرم برایش نوشته بودم:این چه گرفتاری ایه اخه! هم عصبانی ام ازت! هم ترجیح میدم باشی. 

ساجده ام! ای نور هر دو دیده! مخاطبین پشمالوی اکور پکوری ام! من بهتان میگویم در شرایط اینگونه "گرفتاری" چه باید کرد، باید ایستاد بر سنگ قبر رابطه و شاشید به همه چیز. 


+ ساجده ام! ای کسی که موهایت در اثر بد خوابیدن شاخ شده! درست است که ادمهای انگشت شماری افسار روابط را دست شعور انسانی میدهند. من هم انتظار دارم تو با ادمهای انگشت شماری در ارتباط باشی. برای قلیلی از انسان ها زمانت را، احساسات را و خودت را خرج کن. هر زمان و تنها اگر هر زمان! احساس کردی کسی، با رفتارش اهانتی به تو و روابطتان کرده، به قول علیرضا Run! حتی اگر ان فرد (نفس عمیقی کشید) علیرضایی باشد که سالها با او خاطره داری و از جان دوستش میداری و حتی توی حرف زدن های روزانه ات میگویی:به قول علیرضا! بشاش به همه چیز و برو. در واقع اینکه لایه های پنهان روح هم را دیده باشید، همدیگر را دوست بدارید، یک خروار حرف مگو بینتان باشد، از شادی هم قد سگ هار شاد شوید، در مشکلات سرتان را تا شانه هم سر دهید و تسکین یابید هیچکدام دلیل های قانع کننده ای برای تحمل بیشعوری نیستند! شما فقط باهم وقت گذرانده اید، بهم عادت کرده اید و قلق یکدیگر را یاد گرفته اید. این زمان را اگر با سگ ها بگذرانی علاوه بر این موارد، وفاداری را هم بلدند. 

حتی دارم فکر میکنم که باید یادت بدهم با دست خودت راه هایی جلوی پای ادمها بگذاری تا بتوانند بیشعوری شان را ثابت کنند. اگر ثابت شد، نترس و برو!  هیچکس هیچوقت ارزشمند تر از تو نبوده. برای چه ادمی را که یک بار مرتکب اشتباه شده ببخشیم؟ تا دوباره اشتباه کند؟ نه ممنون! قبلا صرف شده است. بله ساژی! من تو را به خودخواهی دعوت میکنم. به یاد آر که از دگر خواهی سهمت فقط مشتی اندوه، زخم و فقدان بود. شاش را برای همین روزها گذاشته اند، بلاک را، رفتن را و عذرخواهی از خود را. 

در پایان ساجده ام! ای کسی که عکس رفیق هایت را به دیوار اتاق میچسباندی. بابت عکس های اشتباه نه، که بابت ادامه دادن در اشتباهاتمان، از تو پوزش… غلط کردم اقا! /_____\


امیرم سلام. این اولین نامه من به توست. 

 پارامتر های ظاهری اندکی هست که به آنها اهمیتی وافر میدهم. داشتن دست های مردانه، چشم هایی گیرا و موهایی دوست داشتنی. تمام. در واقع تو میتوانی در شمایل دیو سه سر باشی ولی این سه اپشن را دارا. 

باقیش میماند پارامترهای رفتاری. چون این اولین نامه است، با نحوه پیشنهاد دادن شروع میکنم. به مرور میفهمی چه زبان چرب و نرمی دارم. برای همین هم انتخاب واژه ها برایم مهم است. جمع بستن افعال از همه چیز مهم تر. و بعد جمله خیلی ساده و کلیشه ای خواستم اگر اجازه بدین بیشتر اشنا شیم و پاسخ اوکی. در موردش فکر میکنم. ادم وقتی میبیند دختری ارایش نمیکند باید بفهمد سادگی را دوست دارد. لطفا ساده باش. روراست و شجاع در بیان. 

امیرم! لطفا اسمت امیر باشد! یا لطفا اسم امیر را دوست داشته باش! عوضش، میتوانی مرا نگار صدا کنی. 

فعلا همین ها، پسر خوبی باش. دوستت خواهم داشت. 

                              نگار


پ.ن: باورم نمیشود پسرهای این زمانه انقدر با خاک یکسان شده اند که باید ذکر کنم درست حرف زدن چه قدر مهم است. 

پ.ن۱:سلامی هم بکنیم به مخاطب های نمکی که الان با اسم امیر کامنت میذارن:-D 


مادر بزرگم لباسی که برایش خریده بودم را دوست داشت. برگشتنه برایشان نان سنگک داغ هم خریدم. به اقای نانوا که انگار زیرلفظی میخواست گفتم عجله دارم و بعد با تر و فرز ترین حالت ممکن نان ها را با سلیقه تکه تکه کردم. 

مسیر را به سرعت برگشتم و یک تکه از نان ها را هم به پسرک فال فروش تقدیم کردم. عضلات توأم پاهایم درد گرفته بود.  کتابخانه هم نرفتم (دیر شده بود) و کوله ای سنگین را بی خود در پیاده روی های طولانی به شانه کشیدم! در واقع حوصله نداشتم بایستم کنار خیابان و برای ربع ساعت پیاده روی ماشین بگیرم. قبلا برایتان گفته بودم ماشین گرفتن در شب چه قدر سخت شده!؟وقتی رسیدم خانه دیدم دماغم از سرما بی حس شده و لپ هایم هم گل انداخته.

ارزشش را داشت و خوشحالم. 


صب بیدار شدم. سم گفت : خوابت میاد هنوز؟ گفتم خوابم نمیاد ولی خسته ام! دوباره خوابیدم و دوباره خواب دیدم و بار دوم خسته تر بیدار شدم. حس کوه کندن دارم صبح ها. 

کلافه نشستم رو تخت و گفتم اه ذهن مشوش من. از بیرون صدای خوردن قطره ها میومد. فک کردم بارونه دیگه. رفتم مودم رو روشن کردم و برگشتن. دیدم قاب پنجره پر از گردالیای سفیده! داره برف میاد. 


پ.ن:در نیمی از زندگی ام خواب میدیدم مادر پدرم میخواهند از هم جدا شوند و غصه میخوردم. حالا چند وقتی است خواب میبینم قرار است دوباره باهم زندگی کنند اینبار حتی توی خواب ها هم غصه نمیخورم. فقط عصبی میشوم و قیل و قال راه می اندازم. توضیح میدهم که به مجرد اینکه نزد هم برگشتید من برای همیشه خواهم رفت! توی خواب با مشت به در میکوبیدم و میگفتم:کارتن خواب شدن رو برا همین روزا گذاشتن دیگه!

ارامش از زندگی ام چکه میکند. کنار وایستید ارامشی نشوید!


مخاطبین لطیف روح و گوگول رویم! کلی اتفاق و فکر نوشتنی و کلی پست و ویس منتشر نشده از امروز دارم. ولی! هیچکدام مهم تر از این نیست که من، بالاخره، عطر خریدم! 

دارم سعی میکنم به خودم بقبولانم که عطرهای دیگری هم دنیا هستند که خوشبو باشند و بویشان شبیه من باشند!



پ.ن: هنوز با تردید به عطر جدید نگاه میکنم و مدام میپرسم بوش شبیه من هست؟ و البته ته دلم هنوز امیدوارم در اسرع وقت شیشه عطر قبلی ام را از خوابگاه بردارم ، دوباره کفش اهنین پا کنم و دنبالش بگردم! 

یکی از فروشنده ها گفته بود عطرت مال ویکتوریا سکرت است (خودم هم در سرچ هایم به این نتیجه گران رسیده بودم) و از شما چه پنهان! داشتم فکر میکردم اگر بدانم عطر وری ی کمپانی بانو ویکتوریا، واقعا همان بویی را میدهد که من میخواهم، حاضرم هر طور شده ان را بخرم! قیمت یک شیشه کوچکش به نرخ حالا؟ دو ملیون و هفتصد هزار تومان! کسی از قیمت کلیه اطلاعی دارد؟ یک دانه بفروشم کفاف است؟


+دور نیست که یک بلیط مشهد بخرم، بروم همان مغازه ای که سالها پیش عطر عزیزم را از ان خریده بودم و بگویم چه قدر از این داری؟ همشو میبرم! 


پ.ن۲:جوان هایمان مرده اند، سردار را زده اند، ما نمیدانم چی چی امریکا را زده ایم و من دارم دنبال عطرم میگردم. بله بچه های گل توی خونه. من همینم. فهمیده ام باید زندگی را بیرون کشید، حتی از وسط گنداب. 


من

این پست رو بارها برای خودم مرور کردم، بارها سعی کردم جاهایی که در مورد این موضوع کلمه کم میارم ازش استفاده کنم و یه شب توی جلسات نقد فیلم گفتم بچه ها! نمیتونم درست براتون توضیحش بدم و دارم مطلب رو بیات میکنم! پستش هست. میگردم پیدا میکنم، شب میفرستم گروه. 

این پست + کتاب اسکار و خانم صورتی پوش رو به صورت نسخه برای تمام مردم وطنم تجویز میکنم. سالی دو بار! به نیت باز شدن مغزهامون. قربه الی الله. 


یک دانه شخم سگ بالفطره در دانشگاه داریم که به من میگوید چرا کتاب میخوانی؟ برو درد جامعه را ببین! چرا مزخرف میگویی برو درد جامعه را ببین! از انهاییست که جانش فدای رهبرش است. الان که

کتاب های رهبر را از وبلاگ امیرحسین کپی کردم و فرستادم در گروه دانشگاه ، دلم خواست منشنش کنم و بنویسم به نظرت رهبر هم به اندازه من مزخرف گو و بیکار است که به قلم ارادت دارد؟ حتی امام علی، و اصلا خود خدا؟ خاک بر سر همه ما که سرمان توی کتاب است! باید برویم و مثل تو درد جامعه را ببینیم. ما یک مشت بیکاره ی چس دغدغه ی خوشی زیر دل زده! 


افزود:علیرضا؟ ان یکی علیرضایی که وبلاگت سبز است! نمیدانم صدایم را داری یا خیر. از رسانه بی طرف و افزایش اگاهی حرف میزدی. دوستان کتاب های خوبی معرفی کرده اند. 


بچه های گل توی خونه! سلامی به گرمای دست هایتان! 

شاید باورتان نشود ولی در اثر همان دو ماه وبلاگ نویسی مدام، حملات پنیکم برگشته! حالا من با همه وجود دوستدارم بلاگر باشم. حرف دارم برای زدن و دروغ چرا، هرچند هم پست هایم دری وری و پوچ، من دوستشان داشتم! من با همه وجود دوستدارم بلاگر باشم و نمیتوانم! چون از اضطراب خفه میشوم. خوش به حالتان که میتوانید بلاگر باشید. ببخشید که با صفحات حذف شده وبلاگ های من مواجه میشوید. 

باور بفرمایید اینکه نصفه شب در اثر حمله از خواب بپری، ضربان قلبت بالا باشد و دست و پاهایت خیس عرق کافی است تا ادم خودش را هم بکشد حذف وبلاگ، به عنوان عامل موثر تشدید این حمله ها، که دیگر عادی است.

از ته دلم دوستدارم وب نویس باشم ولی به جنون حاصلش نمی ارزد. شماها به جای من هم بنویسید و یادتان نرود چه قدر خوشبختید که این کلبه های چوبی شخصی از ان شماست. 


دراز کشیدم تا درد کمرم بهتر شود. نیم ساعت با تلفن حرف زدم و سعی کردم با یک دست ازادی وسایل را سر جایش بچینم. باید با پدرم تماس بگیرم. خدایا من چرا کارهای مهم را میگذارم دقیقه نود؟

چند روز پیش تمام اتاقم را در ۵ ساعت جمع کردم. تخت را باز کردم، پرده را در اوردم، کتاب ها بسته بندی کردم، لباس ها را هم. 

فکر میکردم اتاقی که در پنج ساعت جمع شد، میتواند در یک روز هم پهن شود. اما، این روز دومی است که من گذر زمان را نمیفهمم و فقط کار میکنم و تا به خودم می ایم ساعت نه شده! 

از کارهای اتاق خیلی نمانده. بیشتر نگران رفتن به دانشگاه و هماهنگی های خوابگاهم. دلم شدیدا تنوع میخواهد! باید هر طور شده از خانه بیرون بروم. 


پی وی سعید یک خروار غر زدم. مثل همیشه به مدل و شیوه ی خودش هوایم را دارد. اخیرا زیاد میگوید عزیزم و این کلمه اش به دلم نمیچسبد. حالا یک بار تلفنی برایش توضیح میدهم.

چهارشنبه هفته بعد، بند موسیقی محبویم را از نزدیک میبینم! خدایا خدایا خدایا! دلم میخواهد تک تکشان را بغل کنم. البته الان به نسبت اولین باری که در اجراهایشان حضور داشتم خیلی از تعصبات و حساسیت ها را ندارم. حتی مدیتیشن نمیکنم و برام مهم نیست با اهنگ ها غمگین یا مضطرب شوم. با این همه، هنوز نه من انقدر ازاد و رهایم و نه جامعه این اجازه را میدهد که زارپی بروم محسن را بغل کنم. خدایا! یکی از عکس هایش هست که با سیگاری در دست کسی را بغل کرده و دارد لبخند میزند. من هم بازی خب! کاش بغل کردن در فرهنگمان مثل سلام کردن بود! همان قدر رایج! همان قدر مهم! ما ادمهای تماسی کاملا تحت فشاریم! رسیدگی شود! بغل به میزان کافی، قربه الی الله! 

 

پ.ن:گو اینکه امروز فردا سیگار بکشم. نوعش را انتخاب کرده ام و شاید باورتان نباشد! من نمیدانستم چجوری میشود سیگار کشید! این را هم پرسیده ام. کارمان بعد یک عمر ورزش کردن به کدام جهندم دره ای رسیده واقعا! 

پ.ن۲:این بار واقعا رویم نمیشود حتی به رامین بگویم که دوباره دارم وبلاگ مینویسم! خاک عالم حقیقتا! 

پ.ن۳:منظره اتاق جدید را دوستدارم. گفتم از پنجره میتوانی دسته دسته کاکایی را در حال پرواز ببینی؟ من این منظره را حتی وقتی شمال بودیم هم از پنجره اتاق نمیدیم! 


 

امروز اسباب کشی کردیم. من خسته ام و چندباری واقعا حس کردم مغزم خاموش شده. دراز کشیده ام و توی پیام های تلگرام میبینم پدرم حالم را پرسیده. نفسم را تف میکنم بیرون و میگویم پع! عزیزانم! باید شاشید به زندگی ای که پدرت حالت را در تلگرام بپرسد! 

چندباری دلم میخواست زنگ بزنم و با کسی صحبت کنم، بگویم چه قدر خسته ام. میدانستم سعید کنارم هست و هر وقت بخواهم میتوانم با او تماس بگیرم. ولی به نظرم اینکه وسط اسباب کشی کنار پارکینگ گوله شوی، زنگ بزنی به کسی و خودت را لوس کنی که خسته شدم، زانوهایم درد میکند و غیره و ذالک تنها در صورتی موجه است که ادم پشت خط دوست پسرش را داشته باشد. 

خبر جدید اینکه من فکر میکردم شاهرخ به محض تمام شدن امتحانات پیام میدهد و نداد. در واقع ان بخش تلگرامم که مربوط به پی وی افراد است مدتهاست خاک میخورد. 

با نازنین صحبت خاصی نداشته ام و گاهی فکر میکنم بلاک کردن علیرضا زیاده روی بوده. 

بین بچه های پنج شنبه ها محبوبم و این خوشحالم میکند. 

دلم میخواست تمام شب را در اغوش کسی باشم. 


نگار جان! زندگی برای هیچکدام از مصیب هایی که به سرت اورد منتظر اجازه ی تو نماند. لطفا تو هم منتظرش نباش. بیخیالش شو و شادی ات را بکن. 

به قول صمد بهرنگی عزیزت: زندگی کلاف سردرگمی است. به هیچ راه نمیبرد. تهش مردیم هم مردیم به درک! 


بچه های گل توی خونه. همین من ، جوان تر که بودم سلیطگی هایم زیبا تر بود! ناظم دوره اول متوسطه مان (بخوانید دوره راهنمایی) جوان و ززکی و به شدت سانتی مانتال بود. همانطور که اشاره کردم هیکل خوبی داشت. قدش کوتاه بود و مانتوهای تنگ بالای زانو میپوشید، ناخن هایش کاشت بودند و بلند، مژه هایش هم مصنوعی! به زمان خودش، پلنگی بود دوست عزیز! از طرفی عین سگ هم پاچه ما را بابت نیم میلیمتر ناخن میگرفت! 

 

یک بار ناخن هایم اندازه سه چهار میلی متر بلند بود. بچه ها میگفتند این ناظم پلنگ نام برده دهنم را صاف میکند _ یادم هست از وسط کلاس بچه ها را میکشید بیرون تا ناخن هایشان را در دفتر بگیرند. وقتی نوبت به من رسید و دست هایم را بردم جلویش گفتم خانم فلانی! بچه ها میگن ناخنای من بلنده! ناخنای من به نظر شما بلنده؟! اندازه ناخنای شماست دیگه! مگه ناخنای شما بلنده؟! چشم های درشتی داشت و زیر مژه مصنوعی درشت تر هم دیده میشد. زل زد به من و با لحن سگ تو روحت توله سگ سلیطه گفت:برو! برو کلاست ساجده!

بله بچه های گل توی خانه. ان زمان به نسبت الان یک احمق خالص بودم ولی شیطان تر، سلیطه تر و خوشحال تر. 

 

پ.ن:الان که دارم به ان مدرسه فکر میکنم، یک چیزهایی از اجباری بودن هد بند یادم هست و اینکه بچه هایی که از زیر تیغ ناظم رد میشدند و میرفتند تو، از پنجره کلاس ها هد بند پایین می انداختند برای بقیه! یا اینکه دستبندهایمان را به طرز وحشیانه ای پاره میکردند و جلوی چشممان می انداختند توی سطل زباله! دستبندهایی چه قدر هم ان زمان برایمان مهم بودند. من احتمالا از بعد همان دوره شد که دیگر خیلی دستبند بستن را دوست نداشتم. بعد میگویند ایرانی ها سرشار از عقده اند و تا هواپیما مرز را رد میکند میشوند! بله عزیزانم! چرا نباشیم؟ چرا نباشیم؟


 تایمی که بلیط رزرو کردم مال n روز دیگه اس. در نتیجه روز شماری برای رسیدن اون روز، یعنی روز شماری برای رسیدن دانشگاه! با این تفاسیر اگه بلیطشون رو گرون نکرده بودن و اگه من در توانم بود یقینا یه بلیط برا همین فردا هم رزرو میکردم! 

روزشماری مال کسیه که بعد از این خوشحالیای نه چندان بزرگ هم هدفی ارمانی چیزی تو زندگیش باشه! منو نگا؟ تباه از فاک. 


بعد سینما، با اینکه خوش مسیر نبود ولی قصد همان کافه ای را کردم که پاتوق(!؟) رضا بود. چندباری عکس هایش را در اینستاگرامش دیده بودم و یادم هست… (کافه من سفارشم را گرفت و حواسم پرت شد، موقع حرف زدن من چهره اش را از صدای ارامم جمع کرده بود و عجله داشت) عرض میکردم و یادم هست توی وبلاگش نوشته بود سیب زمینی ویژه های خوشمزه ای دارد. ان سالها تازه برگشته بودیم تهران و خدا میداند من از رضا در ذهنم چه بتی ساخته بودم. به محض مستقر شدن در تهران اولین جایی که رفتم پارکی بود که او در ان عاشق شده بود. باید طبیعی باشد که با خودم عهد کرده بودم یک روز هم بیایم اینجا و سیب زمینی ویژه سفارش بدهم. قیمت های منو به چشم من زیاد می امدند و راستش، چند بار به در و دیوار کافه نگاه کردم تا مطمعن شوم اینجا همان _ پشت سرش را نگاه میکند_ جایی است که توی عکس ها دیده بودم! 

از شما چه پنهان ولی همان جا هم که به کافه من توضیح دادم دلم میخواهد داخل بشینم فقط دلم میخواست بروم ببینم ان نقاشی ای که رضا باهاش عکس می انداخت را میبینم یا نه! در واقع توی مپ زده که این کافه همان کافه است ولی نه اسمش همان است و نه دکورش. 

خدایا گوشی ام ۱۰% شارژ دارد. حوصله نمیکنم زنگ بزنم به مامان و بگویم کمی دیر میرسم خانه. 

گفتم ریاضی با هشت افتادم؟ فردا باید بروم دانشگاه پی بدبختی هایم. همین هم شد که وقتی منو جلویم بود از موکا و لاته صرف نظر کردم و با خودم گفتم:خوابت نمیبره، فردا صبح هزار تا بدبختی داری. 

کافه من ها و فروشنده های بلیط یک طوری از ادم میپرسند چند نفرید که زبانم بند می اید و انگار یک نفر عدد نباشم نگاهشان میکنم و میگویم:یک! یک نفرم. 

 

 

پ.ن:یکی از کافه من ها به شدت با شخصیت است. وقتی سس هایم را روی میز میگذاشت گفت خیلی خوش اومدین. الان هم که صداش کردم گفت:جان دلم! دمش گرم. نمیدانم چی میشد اگر همه مان با محبت باهم حرف میزدیم. 

 


میوه دلم نگار! مپندار که زندگی به مساوات و عدل اندک تمایلی داشته باشد. تا بوده ژن خوب و ژن معیوب مصداق داشته. ژن! ترکیب چند تا کروماتین/کروماتید/کروما…نمیدونم چی چی که اگر پیچ بخورند میشوند یک چیز دیگر و یک چیز دیگر تا برسند به DNA و تا من و تا تو! 
نگارینم ژن و شرایط محیطی باعث میشوند خر به پرتقال شبیه نباشد. به همین سادگی. یکی که ژن اضطراب دارد، در بهترین حالت دست به مداوا میزند. در بدیهی ترین حالت در اوایل درمان، شکست میخورد، و بعد میفهمد اضطراب درمان ۱۰۰درصدی ندارد. به مرور میفهمد برای انکه تمرکز یک انسان سالم عادی را داشته باشد باید تلاش شایانی کند و بعد از مدتی؟ سگ سیاه افسردگی. 
در بهترین حالت؟ درمان افسردگی را شروع میکند. 
در بدترین حالت او احتمالا از خیلی ماها خوشبخت تر است چون حالا مرده، در اثرخودکشی. 
نگارکم. در عادی ترین و بهترین حالت ها یک ژن معیوب تنها میتواند به زیستن ادامه دهد، در حالی که بقیه دارند درس میخوانند، ورزش میکنند و هر غلطی میکنند جز اینکه با خودشان برای خودشان در جنگ باشند. به همین سادگی میشود که بقیه رشد میکنند، پولدار میشوند، از ایران میروند، توله پس می اندازند و ژن های معیوب جا میمانند و جا میمانند. در هر مرحله از این جاماندگی ها ، اضطراب و افسردگی انها تشدید میشود. مثالش:یک نوجوان دارای اضطراب، نمیتواند روی سطری که در حال خواندن ان است تمرکز کند. نتیجتا؟ امتحانش را بد میدهد. نتیجتا؟ نگران است که درس را بیافتد. و این نگرانی اضطرابش را تشدید میکند! اضطراب عین ان هورمون هایی است که اثراتش در بدن، تشرح خودش را افزایش میدهد.

حالا دو ماه بعد است و نمره ها امده. شاگرد مضطرب ما درسی را افتاده یا کمترین نمره کلاس را گرفته، به مرور اعتماد به نفسش تباه میشود و میپذیرد از بقیه هم شاگردی هایش خنگ تر است. همین عدم اعتماد به نفس باعث میشود دست به کارهای جدید نزند چون میترسد شکست بخورد. و این یعنی واماندگی. همین وا ماندگی باعث میشود ببیند از هم سن و سال هایش جا مانده و اضطرابش شدیدتر و اعتماد به نفسش کمتر و افسردگی اش بیشتر! این یک چرخه ی تکراری کثیف است. اخرش هم ما مضطرب ها میشویم قشر جا مانده و تو سری خور و دست خالی جامعه. اینها روی هم جمع میشوند و به عقده میرسند. در بهترین حالت، ما بقیه زندگی را صرف عقده گشایی میکنیم.  اخرش هم اسممان در هیچ کتابی به نام قهرمان ثبت نمیشود. قهرمان جنگیدن، مبارزه با افات و بیماری هایی که سرطان نیستند و کمیته های حمایتی ندارند، قهرمان زنده ماندن، قهرمان نمردن، قهرمان یک عمر تلاش برای به تعویق انداختن خودکشی. 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها